رمان ارباب من پارت: ۱۲۲
لبخند مصنوعی زد و زیرلب گفت:
_ خب پس خفه شو و لبخند بزن، همه دارن بهمون نگاه میکنن!
سرم رو بلند کردم که به آدمهایی که اطراف میز ایستاده بودن نگاه کردم و لبخندی زدم و این بار آروم تر گفتم:
_ حالت تهوع دارم
_ چیکارت کنم؟
_ خیلی خوب میشه اگه وسط مهمونیت بالا بیارم
_ تو اینکار رو بکن بعد ببین چطوری دهنت رو سرویس میکنم
_ مگه دست منه؟
به حرفم توجهی نکرد و رو به افراد دور میز گفت:
_ دوستان از خودتون پذیرایی کنید، با اجازتون من به بقیه هم سر بزنم
_ ممنون بهرادجان
لبخندی زد و حرکت کرد و منم مثل یه عروسک خیمه شب بازی دوباره به دنبالش کشیده شدم.
اینبار به سمت دوتا پسری که کنار سالن ایستاده بودن رفت و گفت:
_ خیلی کسل کننده شده، یه آهنگ بذار
_ چشم آقا
به دقیقه نکشید که یه آهنگ آروم و رمانتیک تو فضا پخش شد و همین باعث شد زوج ها یکی یکی از کنار میزها به وسط سالن بیان و مشغول رقصیدن بشن.
بهراد به سمتم برگشت و گفت:
_ ما هم بریم برقصیم
_ نه
_ چرا؟
_ خوشم نمیاد با تو برقصم
_ دوست داری مثل هرزه ها بری وسط پسرا وِل بخوری؟
متعجب نگاهش کردم و با تمام تنفرم گفتم:
_ این چرت و پرتهارو از کجات درمیاری؟
_ والا که حقیقته
_ ازت متنفرم
نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که خیلی دردم گرفت و گفتم:
_ مرض داری بیمار؟
_ تمام این حرفات رو آخرشب جبران میکنم، یادت باشه!
_ امیدوارم به آخرشب نرسی
دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
_ میدونی که میرسم و میدونی که چیکار میکنم!
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ باشه باشه
خودمم میدونستم که خیلی کارها میتونه بکنه اما نمیدونم چرا نمیتونستم جلوی این زبون وامونده ام رو بگیرم تا بیشتر از این بلاسرم نیاد!
پوفی کشیدم و آرزو کردم که واقعا به آخر شب نرسه و اونم یکمِ دیگه به اطراف نگاه کرد و بعد بازوم رو گرفت و به سمت وسط سالن رفت و گفت:
_ فقط آدم باش وگرنه بد میبینی!
_ خب پس خفه شو و لبخند بزن، همه دارن بهمون نگاه میکنن!
سرم رو بلند کردم که به آدمهایی که اطراف میز ایستاده بودن نگاه کردم و لبخندی زدم و این بار آروم تر گفتم:
_ حالت تهوع دارم
_ چیکارت کنم؟
_ خیلی خوب میشه اگه وسط مهمونیت بالا بیارم
_ تو اینکار رو بکن بعد ببین چطوری دهنت رو سرویس میکنم
_ مگه دست منه؟
به حرفم توجهی نکرد و رو به افراد دور میز گفت:
_ دوستان از خودتون پذیرایی کنید، با اجازتون من به بقیه هم سر بزنم
_ ممنون بهرادجان
لبخندی زد و حرکت کرد و منم مثل یه عروسک خیمه شب بازی دوباره به دنبالش کشیده شدم.
اینبار به سمت دوتا پسری که کنار سالن ایستاده بودن رفت و گفت:
_ خیلی کسل کننده شده، یه آهنگ بذار
_ چشم آقا
به دقیقه نکشید که یه آهنگ آروم و رمانتیک تو فضا پخش شد و همین باعث شد زوج ها یکی یکی از کنار میزها به وسط سالن بیان و مشغول رقصیدن بشن.
بهراد به سمتم برگشت و گفت:
_ ما هم بریم برقصیم
_ نه
_ چرا؟
_ خوشم نمیاد با تو برقصم
_ دوست داری مثل هرزه ها بری وسط پسرا وِل بخوری؟
متعجب نگاهش کردم و با تمام تنفرم گفتم:
_ این چرت و پرتهارو از کجات درمیاری؟
_ والا که حقیقته
_ ازت متنفرم
نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که خیلی دردم گرفت و گفتم:
_ مرض داری بیمار؟
_ تمام این حرفات رو آخرشب جبران میکنم، یادت باشه!
_ امیدوارم به آخرشب نرسی
دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
_ میدونی که میرسم و میدونی که چیکار میکنم!
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ باشه باشه
خودمم میدونستم که خیلی کارها میتونه بکنه اما نمیدونم چرا نمیتونستم جلوی این زبون وامونده ام رو بگیرم تا بیشتر از این بلاسرم نیاد!
پوفی کشیدم و آرزو کردم که واقعا به آخر شب نرسه و اونم یکمِ دیگه به اطراف نگاه کرد و بعد بازوم رو گرفت و به سمت وسط سالن رفت و گفت:
_ فقط آدم باش وگرنه بد میبینی!
۱۴.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.