رمان ارباب من پارت:۱۲۴
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
تو اتاق خودم بودم و هوا هم روشن بود.
یه نگاه دیگه به اطراف انداختم و پاشدم نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم.
سرم یکم درد میکرد اما خیلی بهتر از دیشب بود...
با به یادآوردن دیشب دستام رو از جلوی صورتم برداشتم و لبم رو گاز گرفتم!
با اون افتضاحی که به بار اومد و روی لباسهای بهراد بالا آوردم، قطع به یقین دهنم رو سرویس میکنه و یه بلایی سرم میاره!
با استرس از سرجام پاشدم و آروم به سمت در رفتم که وسط راه در اتاق باز شد و هیکل بهراد تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش سریع دستم رو به سمت سرم بردم و با استرس گفتم:
_ آخ آخ سرم درد میکنه
_ خیلی؟
_ وای خیلی
دستاش رو بغل کرد، به در تکیه داد و گفت:
_ خوب خوابیدی؟
_ نه اصلا، حالم خیلی بد بود
سرش رو آروم تکون داد که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ راستی...چیز، دیشب چیشد اصلا؟ هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
_ یادت نمیاد؟
_ نه
_ آهان
اومد داخل اتاق که همین باعث شد یه قدم به سمت عقب بردارم!
حرکتم رو که دید پوزخندی زد و گفت:
_ چرا ترسیدی؟
_ کی گفته من ترسیدم؟
_ چشمات
_ چشمای من چرت زیاد میگن!
_ ولی به نظر نسبت به زبونت راستگوترن!
روی تخت نشستم و گفتم:
_ خب نگفتی دیشب چیشد؟
_ یعنی تو یادت نیست که به کل لباسهای من گند زدی؟
چشمام رو متعجب نشون دادم و گفتم:
_ واقعا؟ یعنی من دیشب روی تو بالا آوردم؟!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند گفت:
_ من حرفی از بالا آوردن زدم؟
به خاطر سوتی احمقانه ای که داده بودم لبم رو گاز گرفتم و سریع گفتم:
_ خب...خب وقتی گفتی به لباسات گند زده شد این اومد تو ذهنم
_ خیلی خنده دار به نظر میرسی سپیده!
خواستم یه چیزی بگم و یجوری این گند رو جمع کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
_ درضمن دکتری که آوردم بهم گفت که از قصد سعی کردی بالا بیاری و اصلا چیزیت نبوده...
تو اتاق خودم بودم و هوا هم روشن بود.
یه نگاه دیگه به اطراف انداختم و پاشدم نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم.
سرم یکم درد میکرد اما خیلی بهتر از دیشب بود...
با به یادآوردن دیشب دستام رو از جلوی صورتم برداشتم و لبم رو گاز گرفتم!
با اون افتضاحی که به بار اومد و روی لباسهای بهراد بالا آوردم، قطع به یقین دهنم رو سرویس میکنه و یه بلایی سرم میاره!
با استرس از سرجام پاشدم و آروم به سمت در رفتم که وسط راه در اتاق باز شد و هیکل بهراد تو چارچوب در نمایان شد.
با دیدنش سریع دستم رو به سمت سرم بردم و با استرس گفتم:
_ آخ آخ سرم درد میکنه
_ خیلی؟
_ وای خیلی
دستاش رو بغل کرد، به در تکیه داد و گفت:
_ خوب خوابیدی؟
_ نه اصلا، حالم خیلی بد بود
سرش رو آروم تکون داد که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ راستی...چیز، دیشب چیشد اصلا؟ هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
_ یادت نمیاد؟
_ نه
_ آهان
اومد داخل اتاق که همین باعث شد یه قدم به سمت عقب بردارم!
حرکتم رو که دید پوزخندی زد و گفت:
_ چرا ترسیدی؟
_ کی گفته من ترسیدم؟
_ چشمات
_ چشمای من چرت زیاد میگن!
_ ولی به نظر نسبت به زبونت راستگوترن!
روی تخت نشستم و گفتم:
_ خب نگفتی دیشب چیشد؟
_ یعنی تو یادت نیست که به کل لباسهای من گند زدی؟
چشمام رو متعجب نشون دادم و گفتم:
_ واقعا؟ یعنی من دیشب روی تو بالا آوردم؟!
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند گفت:
_ من حرفی از بالا آوردن زدم؟
به خاطر سوتی احمقانه ای که داده بودم لبم رو گاز گرفتم و سریع گفتم:
_ خب...خب وقتی گفتی به لباسات گند زده شد این اومد تو ذهنم
_ خیلی خنده دار به نظر میرسی سپیده!
خواستم یه چیزی بگم و یجوری این گند رو جمع کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
_ درضمن دکتری که آوردم بهم گفت که از قصد سعی کردی بالا بیاری و اصلا چیزیت نبوده...
۱۷.۱k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.