تا یک جایی تنهایی هایت را درون خودت میریزی

تا یک جایی تنهایی هایت را درون خودت می‌ریزی،
پشت لبخندهایت پنهان می‌کنی
بغض می‌کنی، سرت را پایین می‌اندازی و بیخودی با انگشتانت ور می‌روی
وقتت را با گوشی و کتاب خواندن و فیلم دیدن پر می‌کنی اما اینها همه تا یک‌جایی می‌توانند مسکنی شوند برای تنهایی‌هایت
یک روز بالاخره تنهایی‌ات سر می‌رود
تو می‌مانی و یک دنیا که دیگر نه با دیدن هیچ فیلمی و نه با خواندن هیچ کتابی نمی‌شود تنهایی هایش را ندید
شاید هیچکس نبیند اما با خنده‌هایت هم اشک می‌ریزی
انگار که یک منفی گذاشته باشند پشت پرانتز تمام اتفاقات زندگی‌ات
انگار که یک چیزی آمده تا نگذارد تو از همیشگی‌های زندگی‌ات لذت ببری
و درست از همینجاست که آدم دیگری می‌شوی
و درست از همینجاست که از خودت دور می‌شوی
و درست از همینجاست که دیگر هیچوقت خودت را دوست نخواهی داشت
تو به مصرف آدمها مبتلا می‌شوی
هربار از تنهایی به دامان کسی می‌گریزی و اسمش را عشق می‌گذاری ...
دیدگاه ها (۱۰)

به اون روزی کهبلند میشی و میبینی هیچی توی سرت دیگه نیست و عج...

آدم های عجیبی شده ایمدلمان که میلرزددلبسته و عاشق که میشویم ...

همه ما آدما یه روز شکست خوردیم،نابود شدن آرزوهامونو با چشمام...

روزی که تمام وجودم جلوی رویش پرپر می زد که مرا ببین....دیوان...

می خواهم با تو باشم ...تویِ یک اتاقِ ساده ی کاهگلی ،با پنجره...

درویش نمایی - عرفان بازی

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط