❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part45
یونگی، لیسا و ایو دنبال سیترا و دنی به سمت ماشین رفتن.
رو به تهیونگ لب زدم: استراحت کن.
پلکای خستش رو بهم زد: نگران من نباش، سعی کن فردا با آلفاجم به عمارتم بیای.
سرتکون دادم: سعی میکنم!
لبخند کجی زد: منتظرتم.
گونه هام به طرز احمقانه ای رنگ گرفت! چه حس عجیبی داشت که یه نفر منتظر و چشم به راهت باشه!
ـــ والریا سینگستر اگه میخای صبر منو امتحان کنی باید بگم شب فاکی رو انتخاب کردی!
ترسیده از فریاد هشدار امیز سیترا تقریبا دوییدم سمت ماشین و خنده گوشنواز تهیونگ رو به جون خریدم!
☆☆☆
رفتم سمت لیسا: من گرسنمه چیزی برای خوردن نیست؟
لیسا برگشت سمتم و با حالت عجیبی گفت: به موقع رسیدی، بیا تو هم یکم بخور.
اب دهنمو قورت دادم و با تردید رفتم جلو.
با دیدن مردی که دل و روده اش رو زمین ریخته بود و لیسا داشت به جگرش گاز میزد با تمام وجودم جیغ زدم.لیسا لبخند ترسناکی زد و دندونای خونیشو به نمایش گذاشت: چرا نمیخوری؟
جیغ زنان شروع کردم به دوییدن تا از اون هیولا فرار کنم....
با جیغ بلندی چشمامو باز کردم. نفس زنان به اتاق تاریکم و تختم چشم دوختم، همش یه خواب بود... یه خواب لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم و صورت خیس عرقم رو پاک کردم. دهنم مثل چوب خشک شده بود و از شدت تشنگی نمیتونستم حتی اب دهنم رو قورت بدم!
ناچار از جام بلند شدم تا برم اشپزخونه و یکم اب بخورم.
طبق معمول همه لامپ ها خاموش بودن به جز لامپ اتاق سیترا. شب بیداری ها و بی خوابی های سیترا تمومی نداشتن وقتی هم ازش می پرسیدم به جای جواب دادن میگفت: گرگا شبا بیدارن!
اروم رفتم سمت آشپزخونه و از تو یخچال بطری اب رو برداشتم.
سعی کردم با اروم ترین حالت اب بخورم چون اعضای عمارت خیلی هشیار بودن و ممکن بود فکر کنن بهمون شبیخون زدن!
بعد از آب خوردن، اروم خاستم برگردم به اتاقم که متوجه صدایی شدم.
اب دهنم رو قورت دادم و پشت ستون پناه گرفتم.
ـــ دست از سرم بردار.
ـــ وقتی زبون درازی میکردی باید به فکر اینجاهاشم میبودی!
با تعجب به یونگی و آیو نگاه کردم!یونگی بالاتنه اش برهنه بود و بدن سفید و عضلانیش رو به نمایش گذاشته بود، آیو هم یه تاب مشکی راحتی با شورتک تنش بود! اینجا چه خبره؟!
آیو سعی کرد یونگی رو هل بده عقب،اما یونگی به سرعت دستاشو به دیوار پین کرد،کمرشو محکم گرفت و لباشو بوسید!
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part45
یونگی، لیسا و ایو دنبال سیترا و دنی به سمت ماشین رفتن.
رو به تهیونگ لب زدم: استراحت کن.
پلکای خستش رو بهم زد: نگران من نباش، سعی کن فردا با آلفاجم به عمارتم بیای.
سرتکون دادم: سعی میکنم!
لبخند کجی زد: منتظرتم.
گونه هام به طرز احمقانه ای رنگ گرفت! چه حس عجیبی داشت که یه نفر منتظر و چشم به راهت باشه!
ـــ والریا سینگستر اگه میخای صبر منو امتحان کنی باید بگم شب فاکی رو انتخاب کردی!
ترسیده از فریاد هشدار امیز سیترا تقریبا دوییدم سمت ماشین و خنده گوشنواز تهیونگ رو به جون خریدم!
☆☆☆
رفتم سمت لیسا: من گرسنمه چیزی برای خوردن نیست؟
لیسا برگشت سمتم و با حالت عجیبی گفت: به موقع رسیدی، بیا تو هم یکم بخور.
اب دهنمو قورت دادم و با تردید رفتم جلو.
با دیدن مردی که دل و روده اش رو زمین ریخته بود و لیسا داشت به جگرش گاز میزد با تمام وجودم جیغ زدم.لیسا لبخند ترسناکی زد و دندونای خونیشو به نمایش گذاشت: چرا نمیخوری؟
جیغ زنان شروع کردم به دوییدن تا از اون هیولا فرار کنم....
با جیغ بلندی چشمامو باز کردم. نفس زنان به اتاق تاریکم و تختم چشم دوختم، همش یه خواب بود... یه خواب لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم و صورت خیس عرقم رو پاک کردم. دهنم مثل چوب خشک شده بود و از شدت تشنگی نمیتونستم حتی اب دهنم رو قورت بدم!
ناچار از جام بلند شدم تا برم اشپزخونه و یکم اب بخورم.
طبق معمول همه لامپ ها خاموش بودن به جز لامپ اتاق سیترا. شب بیداری ها و بی خوابی های سیترا تمومی نداشتن وقتی هم ازش می پرسیدم به جای جواب دادن میگفت: گرگا شبا بیدارن!
اروم رفتم سمت آشپزخونه و از تو یخچال بطری اب رو برداشتم.
سعی کردم با اروم ترین حالت اب بخورم چون اعضای عمارت خیلی هشیار بودن و ممکن بود فکر کنن بهمون شبیخون زدن!
بعد از آب خوردن، اروم خاستم برگردم به اتاقم که متوجه صدایی شدم.
اب دهنم رو قورت دادم و پشت ستون پناه گرفتم.
ـــ دست از سرم بردار.
ـــ وقتی زبون درازی میکردی باید به فکر اینجاهاشم میبودی!
با تعجب به یونگی و آیو نگاه کردم!یونگی بالاتنه اش برهنه بود و بدن سفید و عضلانیش رو به نمایش گذاشته بود، آیو هم یه تاب مشکی راحتی با شورتک تنش بود! اینجا چه خبره؟!
آیو سعی کرد یونگی رو هل بده عقب،اما یونگی به سرعت دستاشو به دیوار پین کرد،کمرشو محکم گرفت و لباشو بوسید!
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۸k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.