به خیال خود شبی که به تو من رسیده بودم

به خیال خود شبی که به تو من رسیده بودم
همه باورم تو بودی زهمه رهیده بودم

به مه و ستاره گفتم که دگر نتاب بر من
که رسیده ام به کویش رخ تو چو دیده بودم

دمی قامتت بدیدم همه دین و دل بدادم
و پناه برده بودم به گلی که چیده بودم

همه حس من به تن شد بغلت چو آرمیدم
به تو من نگفته بودم چه جفا کشیده بودم

و شبی به تو رسیدم، شب شعر آخرینم
و سرودمت اگر چه،نفسی بریده بودم
دیدگاه ها (۲)

باز در شهر غــــزل، بی سر و سامان شده امدر پــــی ِ قافـــیـ...

چرا یوسف شوم؟ اینجا مگر یوسف بها دارد؟ چرا موسی شوم؟ اینجا ک...

یک نفر را دوسـت دارم، شعر میگویم برایش ...آمده در زیر شعرِ م...

به التماس نجیبم بخند حرفی نیست شکسته پای شکیبم بخند ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط