فیک (کاروان عشق) پارت چهارم
بعد از یه ربع هایون خوابش برد و من خوابم نمیومد.دیدم چراغ پذیرایی روشنه.کنجکاو شدم و رفتم تو پذیرایی.دیدم جین رو مبل نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه.پشتش به من بود و منو ندید.داشتم آروم آروم راه میرفتم که خوردم به یه کیف و اون کیف افتاد.صداش کم هم نبود و جین برگشت.تا منو دید،تلویزیون و خاموش کرد.کیف و برداشتم و گذاشتم سره جاش و همون موقع جین هم اومد کنارم وایساد و گفت:عاا...ا/ت چرا این وقته شب بیداری؟برو بخواب.
گفتم:خوابم نمیبرد.دیدم چراغ اینجا روشنه کنجکاو شدم و اومدم.
گفت:اشکال نداره.اگه میخوای...یکم باهم حرف بزنیم.
گفتم:اوهوم.ممنون
دوباره رفتیم نشستیم رو مبل و گفت:اگه میخوای،همه چیزو از اول برام تعریف کن.
گفتم:باشه.خانواده ی من...(بچه ها همه ی توضیحاتی که ا/ت اینجا به جین داده همون توضیحاتیه که تو مقدمه داستان دادم)...و الان هم یه همچین پدری دارم.
گفت:اما میدونی که با این وضع اون میتونه برای تو و مادر و برادرت خطرناک باشه مگه نه؟
گفتم:آره ولی مجبورم تحمل کنم.بین خودمون بمونه.حتی یه بار هم سعی کردم بندازمش زندان و بجاش کتکم زد.
جین دستمو گرفت و گفت:ببین ا/ت شاید تازه آشنا شده باشیم ولی تو هر موقع خواستی من اینجام خب؟هر وقت خواستی میتونی بیای توی این خونه.اگه یه وقت بابات اذیتت کرد در اینجا همیشه به روت بازه.
گفتم:ممنون جین.تو امروز خیلی کمکم کردی.نمیدونم چطوری میتونم لطفتو جبران کنم.
گفت:نیازی نیست.نمیدونم بابات چطور میتونه با دختری مثل تو همچین رفتاری داشته باشه...راستی...چند سالته؟
گفتم:۱۹ سالمه.
گفت:من ۲۳...اوممم...رنگ مورد علاقت چیه؟
گفتم:نسکافه ای.تو چی؟
گفت:من سفید.پس توام از دکور خونه خوشت اومد.
گفتم:آره خیلی.
اون شب کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از یه ساعت حرف زدن باهاش رفتم و خوابیدم.
(صبح)
اون شب و بالاخره روی یه تخت راحت خوابم برده بود و دیگه خستگی وجود نداشت.تصمیم گرفتم یکم رو تختم بمونم.همون موقع،صدای زنگ دره خونه ی جین اومد.رفت باز کرد و به طرف گفت:چرا زنگ میزنی؟مهمونام بیدار میشن.
یارو گفت:محموله آمادس؟
جین گفت:آره تو اتاقه.
با این حرفش ترس اومد سراغم.دور و برو نگاه کردم و کل اتاق و بررسی کردم.هیچ جعبه ای نبود که بگم حتما محموله اونه.نکنه...نکنه ما؟نه بابا.ا/ت طرف بهت کمک کرده بعد الان بیاد بفروشتت؟نه بابا امکان ندارد.
گفتم:خوابم نمیبرد.دیدم چراغ اینجا روشنه کنجکاو شدم و اومدم.
گفت:اشکال نداره.اگه میخوای...یکم باهم حرف بزنیم.
گفتم:اوهوم.ممنون
دوباره رفتیم نشستیم رو مبل و گفت:اگه میخوای،همه چیزو از اول برام تعریف کن.
گفتم:باشه.خانواده ی من...(بچه ها همه ی توضیحاتی که ا/ت اینجا به جین داده همون توضیحاتیه که تو مقدمه داستان دادم)...و الان هم یه همچین پدری دارم.
گفت:اما میدونی که با این وضع اون میتونه برای تو و مادر و برادرت خطرناک باشه مگه نه؟
گفتم:آره ولی مجبورم تحمل کنم.بین خودمون بمونه.حتی یه بار هم سعی کردم بندازمش زندان و بجاش کتکم زد.
جین دستمو گرفت و گفت:ببین ا/ت شاید تازه آشنا شده باشیم ولی تو هر موقع خواستی من اینجام خب؟هر وقت خواستی میتونی بیای توی این خونه.اگه یه وقت بابات اذیتت کرد در اینجا همیشه به روت بازه.
گفتم:ممنون جین.تو امروز خیلی کمکم کردی.نمیدونم چطوری میتونم لطفتو جبران کنم.
گفت:نیازی نیست.نمیدونم بابات چطور میتونه با دختری مثل تو همچین رفتاری داشته باشه...راستی...چند سالته؟
گفتم:۱۹ سالمه.
گفت:من ۲۳...اوممم...رنگ مورد علاقت چیه؟
گفتم:نسکافه ای.تو چی؟
گفت:من سفید.پس توام از دکور خونه خوشت اومد.
گفتم:آره خیلی.
اون شب کلی گفتیم و خندیدیم و بعد از یه ساعت حرف زدن باهاش رفتم و خوابیدم.
(صبح)
اون شب و بالاخره روی یه تخت راحت خوابم برده بود و دیگه خستگی وجود نداشت.تصمیم گرفتم یکم رو تختم بمونم.همون موقع،صدای زنگ دره خونه ی جین اومد.رفت باز کرد و به طرف گفت:چرا زنگ میزنی؟مهمونام بیدار میشن.
یارو گفت:محموله آمادس؟
جین گفت:آره تو اتاقه.
با این حرفش ترس اومد سراغم.دور و برو نگاه کردم و کل اتاق و بررسی کردم.هیچ جعبه ای نبود که بگم حتما محموله اونه.نکنه...نکنه ما؟نه بابا.ا/ت طرف بهت کمک کرده بعد الان بیاد بفروشتت؟نه بابا امکان ندارد.
۱۹.۵k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.