فیک (کاروان عشق) پارت سوم
خودش اول رفت بیرون از آسانسور و دره خونه رو باز کرد.میخواستم وارده خونه شم که یدقه تردید اومد سراغم.ینی کارم درست بود؟دارم میرم تو خونه ی غریبه ای که نمیشناسم.بیخیال بابا ا/ت اون مرد داره بهت خوبی میکنه.رفتم توی خونه.خونه ی باکلاسی بود.ینی دقیقا برعکس خونه ما.یه دکور نسکافه ای و سفید داشت.اون مرد گفت:خوش اومدین.راستی آشنا نشدیم.اسم من جینه.کیم سوکجین.و شما؟
گفتم:من چانگ ا/ت و برادرم چانگ هایون.
گفت:خوشبختم.
گفتم:همچنین.ببخشید مزاحمتون شدیم.
گفت:نه نه.فک کنم گرسنه اید.بفرمایید توی پذیرایی تا من یه غذا سفارش بدم بیارن.
رفتم توی پذیرایی نشستم و جین بیبیمباپ سفارش داد.بعد رفت توی یکی از اتاقا و بعد از ده دقیقه اومد بیرون و گفت:حتما خسته اید.اتاقتون و آماده کردم.دوتا تخت داره.براتون لباس نو گذاشتم.البته مال خواهر و برادر کوچیکمه.
گفتم:ممنون.
با هایون رفتم توی اون اتاق.خیلی قشنگ بود.یه نمای قشنگ به شهر داشت.به هایون گفتم لباساشو عوض کنه.(دوستان منحرف نباشید چون ا/ت خودش از بچگی همه ی کارای هایون و انجام میداده و مشکلی نیس) بعد فرستادمش بیرون و خودم لباسام و عوض کردم (اسلاید دوم).دیدم گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و رو بلندگو گذاشتم.بابام بود.پشت گوشی داد زد که ترسیدم.گفت:دختره ی هرزه تو کدوم گوری هستی؟
گفتم:ب...بابا م..ن
دوباره داد بلندی کشید و گفت:عوضی گمشو بیا خونه.
دستام میلرزید.جین دره اتاق و باز کرد و گوشیو از دستم گرفت و قطع کرد.منی که اشکام تک به تک سرازیر میشدم و دست و پام میلرزید و تو بغلش گرفت.چقد تو بغلش کوچولو بودم.وایسا ببینم داشتم چیکار میکردم.سریع خودمو ازش جدا کردم و گفتم:آقا من بهتره برم.بابام خیلی عصبانیه.
گفت:نه لطفا بمونید.من اجازه نمیدم برید.اون مرد حالش خوب نبود.اون یه آدم مست بود.اگه یه بلایی سرتون بیاره چی؟
رو لبه ی تخت نشستم و گریم شدت گرفت.گفت:اگه بخواید حرف بزنید،من هستم.
گفتم:ممنون شما خیلی کمکم کردید.
گفت:خواهش میکنم و اینکه اگر میشه این ما و شما رو بزاریم کنار.هوم؟
گفتم:باشه.
یهو هایون دوید اومد تو اتاق.برگشتم اون ور و اشکامو پاک کردم.هایون گفت:آبجی گشنمه.
که همون موقع زنگ در خورد.جین گفت:آها...بفرما.غذامونم رسید.
رفت دمه در و غذا رو گرفت.روی میز چیدم و صدامون کرد.هایون سریع رفت نشست و شروع کرد به خوردن.منم نشستم و داشتم با غذام بازی میکردم که جین گفت:ا/ت چرا نمیخوری؟
شروع کردم به خوردن و گفتم:م...من دارم میخورم.
غذامو با هزار تا فکر خوردم و هایون و بردم تو اتاق که بخوابونم
گفتم:من چانگ ا/ت و برادرم چانگ هایون.
گفت:خوشبختم.
گفتم:همچنین.ببخشید مزاحمتون شدیم.
گفت:نه نه.فک کنم گرسنه اید.بفرمایید توی پذیرایی تا من یه غذا سفارش بدم بیارن.
رفتم توی پذیرایی نشستم و جین بیبیمباپ سفارش داد.بعد رفت توی یکی از اتاقا و بعد از ده دقیقه اومد بیرون و گفت:حتما خسته اید.اتاقتون و آماده کردم.دوتا تخت داره.براتون لباس نو گذاشتم.البته مال خواهر و برادر کوچیکمه.
گفتم:ممنون.
با هایون رفتم توی اون اتاق.خیلی قشنگ بود.یه نمای قشنگ به شهر داشت.به هایون گفتم لباساشو عوض کنه.(دوستان منحرف نباشید چون ا/ت خودش از بچگی همه ی کارای هایون و انجام میداده و مشکلی نیس) بعد فرستادمش بیرون و خودم لباسام و عوض کردم (اسلاید دوم).دیدم گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و رو بلندگو گذاشتم.بابام بود.پشت گوشی داد زد که ترسیدم.گفت:دختره ی هرزه تو کدوم گوری هستی؟
گفتم:ب...بابا م..ن
دوباره داد بلندی کشید و گفت:عوضی گمشو بیا خونه.
دستام میلرزید.جین دره اتاق و باز کرد و گوشیو از دستم گرفت و قطع کرد.منی که اشکام تک به تک سرازیر میشدم و دست و پام میلرزید و تو بغلش گرفت.چقد تو بغلش کوچولو بودم.وایسا ببینم داشتم چیکار میکردم.سریع خودمو ازش جدا کردم و گفتم:آقا من بهتره برم.بابام خیلی عصبانیه.
گفت:نه لطفا بمونید.من اجازه نمیدم برید.اون مرد حالش خوب نبود.اون یه آدم مست بود.اگه یه بلایی سرتون بیاره چی؟
رو لبه ی تخت نشستم و گریم شدت گرفت.گفت:اگه بخواید حرف بزنید،من هستم.
گفتم:ممنون شما خیلی کمکم کردید.
گفت:خواهش میکنم و اینکه اگر میشه این ما و شما رو بزاریم کنار.هوم؟
گفتم:باشه.
یهو هایون دوید اومد تو اتاق.برگشتم اون ور و اشکامو پاک کردم.هایون گفت:آبجی گشنمه.
که همون موقع زنگ در خورد.جین گفت:آها...بفرما.غذامونم رسید.
رفت دمه در و غذا رو گرفت.روی میز چیدم و صدامون کرد.هایون سریع رفت نشست و شروع کرد به خوردن.منم نشستم و داشتم با غذام بازی میکردم که جین گفت:ا/ت چرا نمیخوری؟
شروع کردم به خوردن و گفتم:م...من دارم میخورم.
غذامو با هزار تا فکر خوردم و هایون و بردم تو اتاق که بخوابونم
۱۲.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.