پارت ۳۱
پارت ۳۱
دایی : 《دو سال زندان بودم . خانواده شاهرخ ترجیح دادن تا تمام عمرم رو آب خنک بخورم تا اینکه اعدامم کنن .
مامانم هم بعد چهلم بابا از خانواده طردم کرد و از ارث محرومم کرد .
بعد از دو ماه زندان معلوم شد که مقصر یکی دیگس و من آزاد شدم .
بعد از مرگ بابا جایی برای رفتن نداشتم .
یکی از دوستام کمکم کرد تا از ایران برم می گفت اینجوری بهتره .
منم با کمک اون رفتم کانادا و اونجا واسه خودم کار کردم .
و زهرا خانمم تو تمام مشکلات همراهیم کرد و هیچوقت تنهام نزاشت . 》
من با چشایی که اشک درش موج می زد به دایی نگاه کردم .
باورم نمیشد مادربزرگ طردش کرده باشه .
بی اختیار بغلش کردم و بلند گریه کردم .
اونم سعی می کرد آرومم کنه اما نمی دونم چرا دلم گریه می خواست .
همه با تعجب نگام می کردن اولین بار بود اینقدر احساساتی می شدم .
آروم که شدم تند تند اشکام رو پاک کردم و نگاهم رو به سمت دایی سوق دادم .
دایی لبخندی زد و گفت : عزیزم چرا اینقدر گریه می کنی . حال خوبه زندگی خودت نبود .
من : خودمم تعجب کردم آخه یهو احساس کردم که من جای شمام و یه جورایی درکتون کردم .
تمام اتفاقا به کنار طرد شدن از خانواده خیلی سخته .
دایی لبخندی زد که ناخودآگاه آروم شدم .
من : ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم و بعدش رفتم بالا تو اتاق .
قیافم رو تو آینه دیدم .
چشام قرمز و متورم شده بود و حالم خوب نبود نمی دونم چم شده بود تا قبلش که خوب بودم .
یهو با یادآوری موضوعی زدم زیر خنده .
من حتی اسم دایی رو هم بلد نبودم .
لباسام رو عوض کردم و با زدن یه برق لب و مرطوب کننده رفتم پایین .
کنار دایی نشستم و آروم تو گوشش گفتم : امم .. دایی میشه اسمتون رو بگید ؟
فقط ضایعم نکنیدا .
دایی با این حرفم زد زیر خنده .
من : اه دایی مگه نگفتم ضایع نکن .
دایی : خیلی باحالی دریا .
من : دایی مسخرم نکن خوب .
دایی با لبخند : اسمم حسینه .
من : وایی چقدر به اسمتون میاید .
نه یعنی اسمتون بهتون میاد .
دایی دوباره خندید و گفت : خودم می دونم .
لبخندی زدم . پس دایی هم شیطون بود .
من : دایی از الان بگما طرف پسرا رو نمی گیری همش باید با من باشین و دو تایی تیم پسرا رو نابود کنیم .
دایی به پسرا اشاره کرد و خندید و گفت : باشه فقط فکر کردی ما دو تا چجوری با اینا طرف شیم ؟
من : دایی انگار من رو دست کم گرفتینا .
من تنهایی از پس دو تاشون برمیام .
دایی : ولی بازم تعدادمون کمه .
من : پس بابا و مامان و زندایی و آرمیتا و آیدا هم تو تیم ما .
دایی به حالت تفکر گفت : اوکی پس حالشون رو جا میاریم .
ساحل : پس من چی ؟
با کمی تفکر گفتم : نخودی
ساحل اعتراض کرد و رو به بابا گفت : اه بابا نگاش کن .
بابا : خوب تو دختر کوچیکه بابایی تو داور .
جلوی خندم رو گرفتم و جدی رو بهش گفتم : فقط حواست باشه ها عادلانه قضاوت کن .
...
دایی : 《دو سال زندان بودم . خانواده شاهرخ ترجیح دادن تا تمام عمرم رو آب خنک بخورم تا اینکه اعدامم کنن .
مامانم هم بعد چهلم بابا از خانواده طردم کرد و از ارث محرومم کرد .
بعد از دو ماه زندان معلوم شد که مقصر یکی دیگس و من آزاد شدم .
بعد از مرگ بابا جایی برای رفتن نداشتم .
یکی از دوستام کمکم کرد تا از ایران برم می گفت اینجوری بهتره .
منم با کمک اون رفتم کانادا و اونجا واسه خودم کار کردم .
و زهرا خانمم تو تمام مشکلات همراهیم کرد و هیچوقت تنهام نزاشت . 》
من با چشایی که اشک درش موج می زد به دایی نگاه کردم .
باورم نمیشد مادربزرگ طردش کرده باشه .
بی اختیار بغلش کردم و بلند گریه کردم .
اونم سعی می کرد آرومم کنه اما نمی دونم چرا دلم گریه می خواست .
همه با تعجب نگام می کردن اولین بار بود اینقدر احساساتی می شدم .
آروم که شدم تند تند اشکام رو پاک کردم و نگاهم رو به سمت دایی سوق دادم .
دایی لبخندی زد و گفت : عزیزم چرا اینقدر گریه می کنی . حال خوبه زندگی خودت نبود .
من : خودمم تعجب کردم آخه یهو احساس کردم که من جای شمام و یه جورایی درکتون کردم .
تمام اتفاقا به کنار طرد شدن از خانواده خیلی سخته .
دایی لبخندی زد که ناخودآگاه آروم شدم .
من : ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم و بعدش رفتم بالا تو اتاق .
قیافم رو تو آینه دیدم .
چشام قرمز و متورم شده بود و حالم خوب نبود نمی دونم چم شده بود تا قبلش که خوب بودم .
یهو با یادآوری موضوعی زدم زیر خنده .
من حتی اسم دایی رو هم بلد نبودم .
لباسام رو عوض کردم و با زدن یه برق لب و مرطوب کننده رفتم پایین .
کنار دایی نشستم و آروم تو گوشش گفتم : امم .. دایی میشه اسمتون رو بگید ؟
فقط ضایعم نکنیدا .
دایی با این حرفم زد زیر خنده .
من : اه دایی مگه نگفتم ضایع نکن .
دایی : خیلی باحالی دریا .
من : دایی مسخرم نکن خوب .
دایی با لبخند : اسمم حسینه .
من : وایی چقدر به اسمتون میاید .
نه یعنی اسمتون بهتون میاد .
دایی دوباره خندید و گفت : خودم می دونم .
لبخندی زدم . پس دایی هم شیطون بود .
من : دایی از الان بگما طرف پسرا رو نمی گیری همش باید با من باشین و دو تایی تیم پسرا رو نابود کنیم .
دایی به پسرا اشاره کرد و خندید و گفت : باشه فقط فکر کردی ما دو تا چجوری با اینا طرف شیم ؟
من : دایی انگار من رو دست کم گرفتینا .
من تنهایی از پس دو تاشون برمیام .
دایی : ولی بازم تعدادمون کمه .
من : پس بابا و مامان و زندایی و آرمیتا و آیدا هم تو تیم ما .
دایی به حالت تفکر گفت : اوکی پس حالشون رو جا میاریم .
ساحل : پس من چی ؟
با کمی تفکر گفتم : نخودی
ساحل اعتراض کرد و رو به بابا گفت : اه بابا نگاش کن .
بابا : خوب تو دختر کوچیکه بابایی تو داور .
جلوی خندم رو گرفتم و جدی رو بهش گفتم : فقط حواست باشه ها عادلانه قضاوت کن .
...
۴۰.۱k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.