پارت ۳۲
پارت ۳۲
ساحل : خیالت تخت آجی من بمیرمم به پسرا کمک نمی رسونم .
چشمکی زدم و رو به دایی گفتم : خوب به نظرت الان چه بازی ای می چسبه ؟
دایی به حالت تفکر ژست گرفت که گفتم : فهمیدم مشاعره کنیم .
دایی خندید و گفت : مگه شعر بلدی تو ؟
من : پس چی که بلدم .
دیوان حافظ و بوستان و گلستان سعدی و خیام و اینا رو زیاد می خونم از پسش بر میام .
دایی هم لبخندی زد و همه رو دور هم جمع کرد .
همشون موافقتشون رو با بازی اعلام کردن .
بابا همیشه عالی مشاعره می کرد مطمئن بودم می بره .
دایی شروع کرد :
بار محبت از همه باری گرانتر است
وان کس کشد که از همه ناتوانتر است
بابا :
تو هم چو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
من :
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
همه با هم با تعجب گفتن : اووه .
من : چیه ؟
خندیدن و گفتن : چه عاشقانه بود .
من : خوب باشه شعر شعره دیگه .
ادامه بدید .
آرش :
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد .
من : خسته نباشی پهلوان .
آرش خندید و گفت : خسته نیستم .
شعر شعره دیگه .
منظورش تیکه من بود .
خندیدم و گفتم : آره شعر شعره .
نوبت به آراد رسید :
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
آرمیتا :
با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هر چی خواهی کن
و تند پشت سرش گفت : خوب اینم شعره دیگه .
همه خندیدند .
بازی مشاعره دو ساعت ادامه داشت و همه حذف شده بودن تقریبا .
چهار نفر مونده بودن .
من و دایی و بابا و آراد .
نوبت دایی بود و همش با ی بود :
یار من پاک تر از برگ گل است
یار من جاذبه ی لطف و وفاست
بعدم چشمکی به زندایی زد که همه رو خندوند و خودشم سرفه کرد تا بگه اصلا من نبودم .
من : دایی شما هم ؟
دایی : اه مگه من چمه دختر ؟
من : همچین یهویی بود زندایی غش کرد .
دایی خندید و گفت : عادت داره .
نوبت من بود اما هر چی فک می کردم ت یادم نمیومد چون همش رو گفته بودن ولی با این حال نمی تونستم بازنده باشم که با یادآوری شعری که تو دبیرستان با دوستام خونده بودیم لبخندی زدم و شروع به خوندن کردم :
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آن که وعده باشد در انتظار یار بوده
اون موقع ها این شعر و می خوندیم و مسخره بازی در میاوردیم اما الان تازه دارم می فهمم معنیش چیه .
حالا نه اینکه عاشق شده باشما نه فقط بهتر از قبل درک می کنم .
عاشقای اطرافم رو که می بینم همینه حالشون .
آرش :دریا خیلی رفتی تو فاز عشقا .
من : مگه بده ؟
آرش ریز شده نگام کرد و وقتی دید جدیم گفت : عاشق شدی ؟
و با اخم نگام کرد .
من : نه
آرش : اها فک کردم شدی .
من : نه هنوز ولی در آینده نزدیک شاید .
با این حرفم همه نگام کردن که بلند خندیدم و خودشون فهمیدن داشتم آرش رو اذیت می کردم .
بازی ادامه داشت چون همه مون خوب بودیم اما نوبت من که شد ...
ساحل : خیالت تخت آجی من بمیرمم به پسرا کمک نمی رسونم .
چشمکی زدم و رو به دایی گفتم : خوب به نظرت الان چه بازی ای می چسبه ؟
دایی به حالت تفکر ژست گرفت که گفتم : فهمیدم مشاعره کنیم .
دایی خندید و گفت : مگه شعر بلدی تو ؟
من : پس چی که بلدم .
دیوان حافظ و بوستان و گلستان سعدی و خیام و اینا رو زیاد می خونم از پسش بر میام .
دایی هم لبخندی زد و همه رو دور هم جمع کرد .
همشون موافقتشون رو با بازی اعلام کردن .
بابا همیشه عالی مشاعره می کرد مطمئن بودم می بره .
دایی شروع کرد :
بار محبت از همه باری گرانتر است
وان کس کشد که از همه ناتوانتر است
بابا :
تو هم چو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
من :
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
همه با هم با تعجب گفتن : اووه .
من : چیه ؟
خندیدن و گفتن : چه عاشقانه بود .
من : خوب باشه شعر شعره دیگه .
ادامه بدید .
آرش :
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد .
من : خسته نباشی پهلوان .
آرش خندید و گفت : خسته نیستم .
شعر شعره دیگه .
منظورش تیکه من بود .
خندیدم و گفتم : آره شعر شعره .
نوبت به آراد رسید :
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
آرمیتا :
با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هر چی خواهی کن
و تند پشت سرش گفت : خوب اینم شعره دیگه .
همه خندیدند .
بازی مشاعره دو ساعت ادامه داشت و همه حذف شده بودن تقریبا .
چهار نفر مونده بودن .
من و دایی و بابا و آراد .
نوبت دایی بود و همش با ی بود :
یار من پاک تر از برگ گل است
یار من جاذبه ی لطف و وفاست
بعدم چشمکی به زندایی زد که همه رو خندوند و خودشم سرفه کرد تا بگه اصلا من نبودم .
من : دایی شما هم ؟
دایی : اه مگه من چمه دختر ؟
من : همچین یهویی بود زندایی غش کرد .
دایی خندید و گفت : عادت داره .
نوبت من بود اما هر چی فک می کردم ت یادم نمیومد چون همش رو گفته بودن ولی با این حال نمی تونستم بازنده باشم که با یادآوری شعری که تو دبیرستان با دوستام خونده بودیم لبخندی زدم و شروع به خوندن کردم :
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آن که وعده باشد در انتظار یار بوده
اون موقع ها این شعر و می خوندیم و مسخره بازی در میاوردیم اما الان تازه دارم می فهمم معنیش چیه .
حالا نه اینکه عاشق شده باشما نه فقط بهتر از قبل درک می کنم .
عاشقای اطرافم رو که می بینم همینه حالشون .
آرش :دریا خیلی رفتی تو فاز عشقا .
من : مگه بده ؟
آرش ریز شده نگام کرد و وقتی دید جدیم گفت : عاشق شدی ؟
و با اخم نگام کرد .
من : نه
آرش : اها فک کردم شدی .
من : نه هنوز ولی در آینده نزدیک شاید .
با این حرفم همه نگام کردن که بلند خندیدم و خودشون فهمیدن داشتم آرش رو اذیت می کردم .
بازی ادامه داشت چون همه مون خوب بودیم اما نوبت من که شد ...
۴۲.۳k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.