پارت ۳۰
پارت ۳۰
دایی : 《۲۰ سال قبل بود . تو خانوادمون همه با هم دوست بودیم . به هم نزدیک بودیم و تمام رازامون رو با خانواده در میون می ذاشتیم . رازی وجود نداشت که کسی از خانواده ازش بی خبر باشه .
ما سه تا خواهر و دو تا برادر بودیم و خیلی همدیگه رو دوس داشتیم .
یه روز که همه مون خونه دایی رضا جمع شده بودیم گوشیش زنگ خورد .
گوشی رو برداشت و به من نگاه کرد منم به حالت چی شده دستام رو تکون دادم ولی جواب نداد و فقط با اخمی که هر لحظه شدیدتر بود نگام می کرد .
همه با تعجب نگاشون بین من و رضا رد و بدل میشد .
یهو رضا بلند داد زد خفه شو و گوشی رو پرت کرد زمین .
ما از این حالت رضا تعجب کرده بودیم و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم موضوع چیه تا اینکه رضا عصبی اومد سمت من و گفت : چه غلطی کردی تو هان ؟
من با تعجب نگاش کردم تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم رو به خاطر آوردم ولی هیچی توجهم رو جلب نکرد .
با تعجب گفتم : چی می گی من چیکار کردم ؟
رضا سکوت کرد ولی من که حالا عصبی تر از رضا بودم گفتم : چیکااار کردم ؟
رضا سکوت رو شکست و گفت : خدایا منو بکش که همچین برادری دارم خدایا من رو از صحنه روزگار محو کن نمی خوام تو هوایی که این هست نفس بکشم .
باورم نمیشد رضا همچین حرفی زده باشه .
وقتی دید خیره شدم بهش گفت : چرا کشتی ؟ چرا بهترین دوستت رو کشتی ؟
من : من کسی رو نکشتم بهترین دوستم کیه که من کشته باشمش .
رضا عصبانی تر شد و با مشت کوبید تو دهنم .
اولین بار بود منو می زد و این یعنی قضیه جدی تر از این حرفاس .
با صدای بلند گفتم : کی مرده ؟
رضا : شاهرخ
باورم نمیشد شاهرخ که تا عصر با من بود و رفتیم با هم بیرون و دور زدیم پس چرا اینجوری شد ؟
با تعجب گفتم : شاهرخ مرده ؟
رضا داد زد : تازه می گی مرده آخرین بار با تو بوده و الان مرده ینی چی تو اینو چی معنی می کنی ها ؟
خفه شدم ینی جرات نداشتم حرف بزنم نمی تونستم کلمات واسم بی معنی شده بودن .
یه بغض بزرگ راه گلوم رو سد کرده بود .
تازه متوجه اطرافم شده بودم .
مامان غش کرده بود و همه اطرافش رو گرفته بودن .
بابام افتاده بود و فقط با چشای باز منو نگاه می کرد رفتم طرفش و با چشای اشکیم بهش گفتم : بابا می دونی که کار من نیس مگه نه .
اما بابا جواب نداد .
وقتی تکونش دادم بازم هیچ واکنشی نشون نداد .
نبضش رو گرفتم دیگه بستم بود بابام رفته بود نبض نداشت .
با یه داد بلند همه رو متوجه کردم اما دیگه دیر شده بود بابا نبود .》
دایی اشکاش رو پاک کرد و لیوان آبی رو که رو به روش گرفته بودم رو برداشت و همش رو یه سره خورد .
بعدش نفس عمیقی کشید و ادامه داد : 《همه مرگ بابا و البته شاهرخ رو گردن من انداختن بدون اینکه بگردن دنبال مقصر اما من واقعا مقصر نبودم .
...
ادامه دارد
دایی : 《۲۰ سال قبل بود . تو خانوادمون همه با هم دوست بودیم . به هم نزدیک بودیم و تمام رازامون رو با خانواده در میون می ذاشتیم . رازی وجود نداشت که کسی از خانواده ازش بی خبر باشه .
ما سه تا خواهر و دو تا برادر بودیم و خیلی همدیگه رو دوس داشتیم .
یه روز که همه مون خونه دایی رضا جمع شده بودیم گوشیش زنگ خورد .
گوشی رو برداشت و به من نگاه کرد منم به حالت چی شده دستام رو تکون دادم ولی جواب نداد و فقط با اخمی که هر لحظه شدیدتر بود نگام می کرد .
همه با تعجب نگاشون بین من و رضا رد و بدل میشد .
یهو رضا بلند داد زد خفه شو و گوشی رو پرت کرد زمین .
ما از این حالت رضا تعجب کرده بودیم و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم موضوع چیه تا اینکه رضا عصبی اومد سمت من و گفت : چه غلطی کردی تو هان ؟
من با تعجب نگاش کردم تمام کارایی که تا الان انجام داده بودم رو به خاطر آوردم ولی هیچی توجهم رو جلب نکرد .
با تعجب گفتم : چی می گی من چیکار کردم ؟
رضا سکوت کرد ولی من که حالا عصبی تر از رضا بودم گفتم : چیکااار کردم ؟
رضا سکوت رو شکست و گفت : خدایا منو بکش که همچین برادری دارم خدایا من رو از صحنه روزگار محو کن نمی خوام تو هوایی که این هست نفس بکشم .
باورم نمیشد رضا همچین حرفی زده باشه .
وقتی دید خیره شدم بهش گفت : چرا کشتی ؟ چرا بهترین دوستت رو کشتی ؟
من : من کسی رو نکشتم بهترین دوستم کیه که من کشته باشمش .
رضا عصبانی تر شد و با مشت کوبید تو دهنم .
اولین بار بود منو می زد و این یعنی قضیه جدی تر از این حرفاس .
با صدای بلند گفتم : کی مرده ؟
رضا : شاهرخ
باورم نمیشد شاهرخ که تا عصر با من بود و رفتیم با هم بیرون و دور زدیم پس چرا اینجوری شد ؟
با تعجب گفتم : شاهرخ مرده ؟
رضا داد زد : تازه می گی مرده آخرین بار با تو بوده و الان مرده ینی چی تو اینو چی معنی می کنی ها ؟
خفه شدم ینی جرات نداشتم حرف بزنم نمی تونستم کلمات واسم بی معنی شده بودن .
یه بغض بزرگ راه گلوم رو سد کرده بود .
تازه متوجه اطرافم شده بودم .
مامان غش کرده بود و همه اطرافش رو گرفته بودن .
بابام افتاده بود و فقط با چشای باز منو نگاه می کرد رفتم طرفش و با چشای اشکیم بهش گفتم : بابا می دونی که کار من نیس مگه نه .
اما بابا جواب نداد .
وقتی تکونش دادم بازم هیچ واکنشی نشون نداد .
نبضش رو گرفتم دیگه بستم بود بابام رفته بود نبض نداشت .
با یه داد بلند همه رو متوجه کردم اما دیگه دیر شده بود بابا نبود .》
دایی اشکاش رو پاک کرد و لیوان آبی رو که رو به روش گرفته بودم رو برداشت و همش رو یه سره خورد .
بعدش نفس عمیقی کشید و ادامه داد : 《همه مرگ بابا و البته شاهرخ رو گردن من انداختن بدون اینکه بگردن دنبال مقصر اما من واقعا مقصر نبودم .
...
ادامه دارد
۲۷.۲k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.