محمد

به درستی نمی‌دانم فریاد زدم یا نه!
با دهانی باز و چشمانی گشاده از وحشت به صحنه‌ی مقابل چشم دوخته بودم.
#ابولهب بالای سر محمد ایستاده بود.
دستی را که سنگ در آن بود بلند کرده بود و قصد داشت آن را بر سر محمد فرود آورد هر لحظه منتظر فرود آمدن سنگ بر فرق محمد بودم؛ اما انگار ابولهب چون مجسمه‌ای از سنگ شده بود.
حرکتی نکرد تا اینکه محمد سر از سجده برداشت.
ناگهان ابولهب فریاد دلخراشی کشید و به سوی کعبه دوید.
سنگ را بر زمین انداخت و تکیه داد به دیوار کعبه و به زمین افتاد.
عده‌ای که دور چاه زمزم نشسته بودند، به طرف او رفتند. من هم که رمقی و نفسی تازه یافته بودم، خود را به ابولهب رساندم.
رنگ بر چهره نداشت.
می‌لرزید و چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اش به آسمان دوخته شده‌بود...




پ‌.ن: راوی مردی‌ست یهودی با نام اسحاق،
ماموریت دارد به پیامبر نزدیک شود، اگر توانست او را بُکشد اگر نه، جلوی کارش را بگیرد و از هیچ مکر و خیانتی کوتاهی نکند...
کتاب در واقع گزارش‌های این مرد است به روئسای خود!



#کتاب
#محمد
رمانی بر اساس زندگی #پیامبر_اسلام (ص)
#ابراهیم_حسن_بیگی
#انتشارات_مدرسه
دیدگاه ها (۰)

شهرخدا

جدال دو اسلام

مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟شاید این ایام امام حسین کربلا را ...

اگر حرکت و مقتضی حرکت و مانع حرکت روشن شوند، سرگذشت انسان رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط