P

P5
به طبقه پایین رفتم و آبی خوردم دوباره گوشیمو باز کردم و پیام را خواندم باورم نمیشد!! به آن شماره زنگ زدم ولی کسی جواب نداد گوشیمو آن طرف پرت کردم و روی صندلی نشستم کمی آنجا بودم و سرم را روی میز گذاشتم که کم کم خوابم برد ......
یونگی ویو
به آشپزخانه رفتم تا شارژرمو بردارم که دیدم ا.ت روی میز خوابش برده کمی آنجا بودم که به خودم آمدم رفتم و بغلش کردم و روی تخت گذاشتمش کمی نگاهش کردم که گوشیم زنگ خورد گوشیمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ......
ا.ت ویو
چشمانم را باز کردم کمی اطرافمو دیدم و روی تخت نشستم که یکی از خدمتکار ها در را باز کرد و گفت که یونگی پایین منتظرمه ظاهراً میخواد منو جایی ببره کمی اخم کردم ولی باشه ای گفتم و لباس هایم را عوض کردم و بدون خوردن چیزی پیشش رفتم
ا.ت: چیزی شده ؟ کجا می‌خوایم بریم آنقدر یهویی؟
یونگی نگاهم کرد و گفت: بیا بریم توی راه میگم بهت
ا.ت: سری تکان دادم که هردو به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم و حدودا یک ربعی توی راه بودیم که گفتم
ا.ت: نمی‌خوای بگی کجا میریم ؟
یونگی: میریم شرکت
آبرویی بالا انداختم و گفتم: برای چی؟
یونگی : یکی از مدلام که لباسارو تست میکرد امروز نتوانسته بیاد بعد اگه میشه تو بجاش تست کن
ا.ت: من؟ چرا من؟
یونگی با سردی گفت: بدنت که بد نیست چرا تو نه ؟
ا.ت: با خجالت گفتم آها! دیگر هیچکداممان چیزی نگفتیم که بعد چند دقیقه رسیدیم دنبالش رفتم و سوار آسانسور شدیم که چند نفر دیگر هم باهامون سوار شدن کمی گذشت که نگاه های سنگینی روی خودم حس کردم سرم را بالا آوردم و دیدم یک مرده داره خیلی بهم بده نگاه میکنه
یونگی ویو
دیدم یکی خیلی بد داره نگاش می‌کنه عصبی شدم و سریع سمت خودم کشیدمش
ا.ت: از تعجب داشتم شاخ در می آوردم نگاهش کردم که نگاهی بهم انداخت پس از مدتی دستم را گرفت و از آسانسور بیرون آمدیم به دستامو نگاه کردم که دستم را ول کرد و گفت
یونگی: بیا بریم
سری تکان دادم و همراهش به دفترش رفتم
یونگی: بشین یسری کار دارم انجام بدم باهم میریم برای پروو لباسا
ا.ت: هوم!! روی مبل نشستم و او سمت میزش رفت و نشست کمی تو گوشی بودم که چشمانم گرم شد و خوابم برد
دیدگاه ها (۲)

پارت ۹ رمان آپلود شد🤩🤩یعنی چه اتفاقی برای ا.ت افتاده؟؟؟عشقای...

P6یونگی ویو دیدم خوابش برده پتویی رویش کشیدم و نگاهش کردم او...

سلام مرواریدهای من 🫂✨اومدم یک چیزی بهتون بگم اینکه رمان های...

P4ا.ت ویویونگی او را نگه داشت و من بعد زدن بی‌حسی شروع کردم ...

پارت ۸۲ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۲۱ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط