پارت چهارم دریا عشق 🥹💕
پارت چهارم دریا عشق 🥹💕
اوکی پس من برم بگیرم دیگه
بچه ها:آره
از آقای قلعه نویی اجازه گرفتم و رفتم به نزدیک ترین فروشگاه اونجا رفتم بعد ۵دقیقه تموم شد .
تو راه که داشتم میرفتم ۳تا دختر دیدم فکر کنم هم سن خودم بودم ولی آنقدر قشنگ بودم که نگو همونجا مات و مبهوت بهشون نگاه کردم به نظر میومد دکتر باشن آخه همشون لباس سفید داشتن که روش نوشته داشت ولی از اون فاصله دور چیزی نفهمیدم ...
ویو راوی :خب الان دخترای خوشگل ما میان حالا شاید بپرسید اونجا چیکار دارن ولی باید بدونید که دخترای ما یعنی مهتا فاطمه و حنا هر سشون دندان پزشک بودن و تو ایران هم درس خونده بودن ژاپن اومده بودن که بازی ببینن🙈
ویو مهتا :
ساعت ۴صبح از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی باید درس میخونم
خلاصه رفتم مسواک زدم و یک دوش ۱۰دقیقه ای گرفتم و رفتم درس خوندم 📚
ساعت ۶ونیم درسم تموم شد و برای خودم یک صبحونه مقوی درست کردمو خوردم 🧋🥐
میخواستم برم ژاپن که بازی و ببینم ولی ساعت ۱۰امتحان دارمو باید امتحان بدم👍
ویو راوی:
شاید بگین برای چی ساعت ۱۰ و اینا نگاه کنین اینا فلش بک خورده و از اول روز سعید و علیرضا شروع شده😘❤️
ویو فاطمه:
ساعت ۵از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی باید درس میخوندم آخه امروز ساعت ۱۰ امتحان دارم
پس رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتمو شستم مسواکم زدم و اومدم بیرون رفتم برای خودم تست درست کردم و خوردم بعدشم شروع کردم درس خوندم تا ۷
ویو حنا
ساعت ۳ونیم بیدار شدم و مستقیم رفتم حموم بعد ۳۰دقیقه اومدم بیرون خیلی گشنم شده بود و حوصله درست کردن نداشتم و رفتم سفارش دادم سالاد سزار ساعت ۴شدم بود و من نشستم پرس خوندم تا ۵ونیم چون شب قبلش درس خونده بودم 😊
ویو راوی
نتیجه این بودش که مهتا زنگ زد به فاطمه و گفتش که بیاین با ماشین من بریم دانشگاه امتحانو بدیم از اونورم مستقیم بریم فرودگاه پس لباساتونو جمع کنیم
فاطمه زنگ زد به حنانه و اینایی که مهتا گفت و بهش گفت و هر سه تایشون با شوق و ذوق و یکمی استرس چون امتحان داشتن گفتن پس لباساتونو جمع کنین
پیشنهاد داد که مهتا ماشینو برداره و برن خونه حنانه اینا فاطمه هم با مهتا بیاد خونه حنانه
ویو مهتا
ساعت ۹شده بود لباسام رو پوشیدم و رفتم😅
ویو حنانه یا همون حنا
ساعت ۸ونیم شده بود سریع لباسامو پوشیدم و منتظر موندم که مهتا بیاد دنبالم🤌🍓
ویو فاطمه
ساعت ۹وربع بود و من حاضر بودم میخواستم برم خونه حنا که از اونجا بریم دانشگاه 😊👍
ویو راوی
بچههای ما توی مشهد زندگی میکردن و همچنین در دانشگاه پردیس مشهد داشتن درس میخوندن یا همون دانشگاه فردوسی مشهد که خیلی معروفه و اینا🥹❤️
اوکی پس من برم بگیرم دیگه
بچه ها:آره
از آقای قلعه نویی اجازه گرفتم و رفتم به نزدیک ترین فروشگاه اونجا رفتم بعد ۵دقیقه تموم شد .
تو راه که داشتم میرفتم ۳تا دختر دیدم فکر کنم هم سن خودم بودم ولی آنقدر قشنگ بودم که نگو همونجا مات و مبهوت بهشون نگاه کردم به نظر میومد دکتر باشن آخه همشون لباس سفید داشتن که روش نوشته داشت ولی از اون فاصله دور چیزی نفهمیدم ...
ویو راوی :خب الان دخترای خوشگل ما میان حالا شاید بپرسید اونجا چیکار دارن ولی باید بدونید که دخترای ما یعنی مهتا فاطمه و حنا هر سشون دندان پزشک بودن و تو ایران هم درس خونده بودن ژاپن اومده بودن که بازی ببینن🙈
ویو مهتا :
ساعت ۴صبح از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی باید درس میخونم
خلاصه رفتم مسواک زدم و یک دوش ۱۰دقیقه ای گرفتم و رفتم درس خوندم 📚
ساعت ۶ونیم درسم تموم شد و برای خودم یک صبحونه مقوی درست کردمو خوردم 🧋🥐
میخواستم برم ژاپن که بازی و ببینم ولی ساعت ۱۰امتحان دارمو باید امتحان بدم👍
ویو راوی:
شاید بگین برای چی ساعت ۱۰ و اینا نگاه کنین اینا فلش بک خورده و از اول روز سعید و علیرضا شروع شده😘❤️
ویو فاطمه:
ساعت ۵از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی باید درس میخوندم آخه امروز ساعت ۱۰ امتحان دارم
پس رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتمو شستم مسواکم زدم و اومدم بیرون رفتم برای خودم تست درست کردم و خوردم بعدشم شروع کردم درس خوندم تا ۷
ویو حنا
ساعت ۳ونیم بیدار شدم و مستقیم رفتم حموم بعد ۳۰دقیقه اومدم بیرون خیلی گشنم شده بود و حوصله درست کردن نداشتم و رفتم سفارش دادم سالاد سزار ساعت ۴شدم بود و من نشستم پرس خوندم تا ۵ونیم چون شب قبلش درس خونده بودم 😊
ویو راوی
نتیجه این بودش که مهتا زنگ زد به فاطمه و گفتش که بیاین با ماشین من بریم دانشگاه امتحانو بدیم از اونورم مستقیم بریم فرودگاه پس لباساتونو جمع کنیم
فاطمه زنگ زد به حنانه و اینایی که مهتا گفت و بهش گفت و هر سه تایشون با شوق و ذوق و یکمی استرس چون امتحان داشتن گفتن پس لباساتونو جمع کنین
پیشنهاد داد که مهتا ماشینو برداره و برن خونه حنانه اینا فاطمه هم با مهتا بیاد خونه حنانه
ویو مهتا
ساعت ۹شده بود لباسام رو پوشیدم و رفتم😅
ویو حنانه یا همون حنا
ساعت ۸ونیم شده بود سریع لباسامو پوشیدم و منتظر موندم که مهتا بیاد دنبالم🤌🍓
ویو فاطمه
ساعت ۹وربع بود و من حاضر بودم میخواستم برم خونه حنا که از اونجا بریم دانشگاه 😊👍
ویو راوی
بچههای ما توی مشهد زندگی میکردن و همچنین در دانشگاه پردیس مشهد داشتن درس میخوندن یا همون دانشگاه فردوسی مشهد که خیلی معروفه و اینا🥹❤️
۴.۸k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.