جوانبادوچرخه اش

جوانےبادوچرخه اش
باپیرزنےبرخوردکرد
وبلندشدشروع کرد
به خندیدن ورفت
پیرزن صدایش
زدوگفت:چیزی ازتو
افتاده
جوان برگشت وجستجونمود
پیرزن گفت:نگرد
مروت ومردانگےات
به زمین افتاد
آنرانخواهےیافت
دیدگاه ها (۲)

شب ها که نیستی...جای تو ،دست مرا جُنون می گیردبه کوچه هایِخل...

ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺳﺖ!!!ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯽ،ﮐﺴﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ!ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻪ ...

#wallpaper💑 @payunn.‏رابطه های خوب با حرفای قشنگ شروع میشه و...

اوج عاشقانه هاجمله ایست که میگوید:میخواهم بروم...و این یعنی ...

࿐ཽ༵༆ Complementary elements ༆࿐༵part ۳ چراغ‌های اضطراری پلیس ...

ترسناک ۲

☆شبح ابی پارت ۶☆باد سردی از لای درختان عبور می‌کرد و هوای اط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط