سینی به دست بود و سر کوچه دیدمش

سینی به دست بود و سر کوچه دیدمش
با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش

"آقا کمک کنید، خدا خیرتان دهد"
او دم گرفته بود... وَ من می‌شنیدمش

سیب رسیده‌ای جلوی باورم گذاشت
من هم بدون هیچ تعلّل خریدمش

شب آمدم به خانه و آن سیب سرخ را
تقسیم کردم و بغل سفره چیدمش

حالا درخت سیب شده، بار آمده ‌است
آن میوه‌ای که قبل محرم خریدمش

روزی هزار بار مرا شکر می‌کند
این کودکم که با غم‌تان آفریدمش

رفتم سراغ کودکم امروز مدرسه
سینی به دست بود و سر کوچه دیدمش

#علی_اکبر_لطیفیان


ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg

خاطرات سرد
🍁 🍂 🍃 🍁 🍂 🍃 🍁 🍂
https://t.me/joinchat/AAAAAEGrN8KVfGlm7DiZpg
دیدگاه ها (۱)

برای بیست و هشت سالی که گذشت ...خود دار و آرام نشسته امو گوش...

حسین فریاد میزند! "هل من ناصر ینصرنی"؟و من در حالی که نمازم ...

عشق یک سینه و هفتاد و دو سر میخواهد ,بچه بازیست مگر...؟!عشق ...

#یا_ابا_عبــــــــدللهناخوش‌احوالم‌برایم‌استراحت لازم استنوک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط