نامخاندان جئون
نام:خاندان جئون
PART:آخر
همه رو مبل نشسته بودیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو درد خیلی عجیبی تو شکمم پیچید
ا.ت:آیییییی شکمم خیلی درد میکنه
جونگ کوک:آ.ت خوبی؟(نگران)
م.ت:بچه ها دارن میان زود باشین باید ا.ت رو ببریم بیمارستان(نگران)
ب.گ:جونگ کوک زود ا.ت رو بغل کن زود باش
جونگ کوک براید استایل بغلم کرد و سریع منو برد گذاشت تو ماشین منو گذاشت رو صندلی و خودشم پشت فرمون نشست ماشین رو روشن کرد و گاز داد و با بالا ترین سرعت حرکت کرد بقیه هم پشت سرمون میومدن که بعد از ۵ دقیقه رسیدیم جای تعجب هم نداشت با سرعتی که جونگ کوک میروند بایدم انقدر زود میرسیدیم از ماشین پیاده شد و اومد در سمته منو باز کردم منو دوباره براید استایل بغل کرد و دوید و وارد بیمارستان شدیم پرستار ها سریع اومدن سمتمون و برانکارد آوردن
جونگ کوک منو روش خوابوند و بردنم داخل یک اتاق
چند ساعت بعد:
چند ساعتی میگذره که اومدم بیمارستان و این کوچولو هارو به دنیا آوردم الانم جونگ کوک و مامان و بابامون و بابابزرگ اومدن پیشم
جونگ کوک:خوبی عزیزم؟ درد که نداری؟(نگران)
ا.ت:خوبم جونگ کوک انقدر نگران نباش(لبخند)
م.ک:یعنی بچه هارو کی میارن ببینیم؟
ب.گ:الان دیگه میارن
تا بابابزرگ این حرفو زد در اتاق باز شد و یک پرستار اومد داخل دوتا بچه هم تویه یک تخت کوچولو بودن که چرخ داشت اومد و کنار تختم گذاشت
پرستار:اینم از کوچولو هاتون
م.ت:واییی من قربونشون برم(خوشحال)
م.ک:چقدر نازن(خوشحال)
ب.گ:جونگ کوک . ا.ت بهتون تبریک میگم(لبخند)
ب.ت:منم بهتون تبریک میگم(لبخند )
ب.ک:منم همینطور (لبخند )
جونگ کوک. ا.ت:ممنون(لبخند)
پرستار:اگه میشه لطفا برین بیرون تا مادر بهشون شیر بده
همه با شنیدن حرف پرستار رفتن بیرون پرستاره هم رفت جز جونگ کوک
ا.ت:تو چرا نرفتی؟
جونگ کوک:چرا برم؟
ا.ت:میخوام بهشون شیر بدم اگه میشه برو بیرون و تا اون موقع که من بهشون شیر میدم تو برو کارای ترخيصم رو انجام بده
جونگ کوک:باشه باشه رفتم
۳سال بعد:
ا.ت:جونگ کوک بیا جونگ یون رو بگیر و لباس تنش کن منم لباس تنه جونگ یول میکنم زود باش که دیرمون شد زودباش
جونگ کوک:باشه بدش من
جونگ یون رو دادم به جونگ کوک امروز قراره بریم مراسم ازدواج تهیونگ و ماریا از قضا تهیونگ بهترین دوست جونگ کوک هستش و ماریا هم بهترین دوست من و امروز قراره ازدواج کنن من و جونگ کوک آماده ایم
ولی این دوتا شیطون نمیزارن لباسشون رو تنشون کنیم بعد از کلی کلنجار رفتن باهاشون به زور لباسشون رو تنشون کردیم
خب خب اونا هم دیگه رفتن به عروسی و دیگه تا آخر عمر با خوبی و خوشی در کناره هم زندگی کردن
پایان💕
(امید واریم که از این فیک خوشتون اومده باشه 😊💖)
PART:آخر
همه رو مبل نشسته بودیم و داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو درد خیلی عجیبی تو شکمم پیچید
ا.ت:آیییییی شکمم خیلی درد میکنه
جونگ کوک:آ.ت خوبی؟(نگران)
م.ت:بچه ها دارن میان زود باشین باید ا.ت رو ببریم بیمارستان(نگران)
ب.گ:جونگ کوک زود ا.ت رو بغل کن زود باش
جونگ کوک براید استایل بغلم کرد و سریع منو برد گذاشت تو ماشین منو گذاشت رو صندلی و خودشم پشت فرمون نشست ماشین رو روشن کرد و گاز داد و با بالا ترین سرعت حرکت کرد بقیه هم پشت سرمون میومدن که بعد از ۵ دقیقه رسیدیم جای تعجب هم نداشت با سرعتی که جونگ کوک میروند بایدم انقدر زود میرسیدیم از ماشین پیاده شد و اومد در سمته منو باز کردم منو دوباره براید استایل بغل کرد و دوید و وارد بیمارستان شدیم پرستار ها سریع اومدن سمتمون و برانکارد آوردن
جونگ کوک منو روش خوابوند و بردنم داخل یک اتاق
چند ساعت بعد:
چند ساعتی میگذره که اومدم بیمارستان و این کوچولو هارو به دنیا آوردم الانم جونگ کوک و مامان و بابامون و بابابزرگ اومدن پیشم
جونگ کوک:خوبی عزیزم؟ درد که نداری؟(نگران)
ا.ت:خوبم جونگ کوک انقدر نگران نباش(لبخند)
م.ک:یعنی بچه هارو کی میارن ببینیم؟
ب.گ:الان دیگه میارن
تا بابابزرگ این حرفو زد در اتاق باز شد و یک پرستار اومد داخل دوتا بچه هم تویه یک تخت کوچولو بودن که چرخ داشت اومد و کنار تختم گذاشت
پرستار:اینم از کوچولو هاتون
م.ت:واییی من قربونشون برم(خوشحال)
م.ک:چقدر نازن(خوشحال)
ب.گ:جونگ کوک . ا.ت بهتون تبریک میگم(لبخند)
ب.ت:منم بهتون تبریک میگم(لبخند )
ب.ک:منم همینطور (لبخند )
جونگ کوک. ا.ت:ممنون(لبخند)
پرستار:اگه میشه لطفا برین بیرون تا مادر بهشون شیر بده
همه با شنیدن حرف پرستار رفتن بیرون پرستاره هم رفت جز جونگ کوک
ا.ت:تو چرا نرفتی؟
جونگ کوک:چرا برم؟
ا.ت:میخوام بهشون شیر بدم اگه میشه برو بیرون و تا اون موقع که من بهشون شیر میدم تو برو کارای ترخيصم رو انجام بده
جونگ کوک:باشه باشه رفتم
۳سال بعد:
ا.ت:جونگ کوک بیا جونگ یون رو بگیر و لباس تنش کن منم لباس تنه جونگ یول میکنم زود باش که دیرمون شد زودباش
جونگ کوک:باشه بدش من
جونگ یون رو دادم به جونگ کوک امروز قراره بریم مراسم ازدواج تهیونگ و ماریا از قضا تهیونگ بهترین دوست جونگ کوک هستش و ماریا هم بهترین دوست من و امروز قراره ازدواج کنن من و جونگ کوک آماده ایم
ولی این دوتا شیطون نمیزارن لباسشون رو تنشون کنیم بعد از کلی کلنجار رفتن باهاشون به زور لباسشون رو تنشون کردیم
خب خب اونا هم دیگه رفتن به عروسی و دیگه تا آخر عمر با خوبی و خوشی در کناره هم زندگی کردن
پایان💕
(امید واریم که از این فیک خوشتون اومده باشه 😊💖)
- ۹.۱k
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط