اوکی اینم دیگه آخریشه بعدش میخوام برم یکم مانگا بخونمو بخ
اوکی اینم دیگه آخریشه بعدش میخوام برم یکم مانگا بخونمو بخوابم-_-از دستتتت اینننن مدرسهههه ی کوفتیییی
__________
ا/ت : فقط اگر دستتون به ران و ریندو بخوره کل جدو آبادتونو میارم جلوی چشماتون فهمیدین حالا هم دست از سرم بردارین
اصلا نفهمیدم چی گفتم فقط رفتم سمت اتاقم و درو محکم بستم بعد که رفتم روی تخت دراز کشیدم و بهشون فکر کردم تازا یادم اومد که جی گفتمو چیکار کردم
ا/ت(توی ذهنش):وااااااایییی چه احمقیم منننن چیکاررر کردممم
بدو بدو رفتم سمت در تا درو باز کردم اولین کسی که دیدم مایکی بود که اومد داخل اتاقم عصبی تر از همیشه بود اومد تو و شروع کرد حرف زدن با تن صدای بالا
مایکی:توئه احمق با تنجیکو رابطه ای داری؟
ا/ت:تو به چه حقی اومدی تو اتاق من برو بیرون مایکی
مایکی:سوال منو جواب بده
ا/ت:الان بگم دارم میخوای چیکار کنی؟
مایکی:چیکار کنم؟ باجی زودباش بیا اینجا
ا/ت:باکا بهش نگو
مایکی:الان ترسیدی؟
اعصابم خیلی خورد شد میخواستم فقط هولش بدم و از اتاقم بندازمش بیرون
ولی تا میخواستم چیزی بگم باجی اومد داخل اتاقم
باجی:چیشده مایکی فهمیدی کی ئن
همینجوری که داشتم سعی میکردم دستمو از توی دست مایکی بیرون بکشم داد زدم
ا/ت:به هیچکودومتون ربطی نداره
که همونجا تلفنم زنگ خورد اتاق توی سکوت رفت گوشی روی تخت بود سرمو چرخوندم که دیدم ران ئه
باجی به سمت تلفنم رفت و دستشو زد روی پاسخ
ران:هی ا/ت امشب میای خونمون دیگه نه؟ ولی برات برنامه چیندم
باجی که از دستاش معلوم بود از اعصبانیت میخواست داد بزنه گوشیو گرفت در گوش منو گفت
باجی:فقط مثل آدم باهاش حرف میزنی بعدم میگی نمیتونم بیام همین
چشم غره ای رفتم بهش و گوشیو گرفتم.
ا/ت:اوو سلام ران خوبی؟...آره امشب میام
جمله ی آخرم تند گفتم و سریع قطع کردم و شماره رو هم حذف کردم
مایکی:تمه..چه غلطی کردی؟
(خدایی ا/ت چه جرئتی داشته ها اعصاب مایکی رو اینطوری خورد کرده)
ا/ت:کوری خودت ندیدی؟به ران گفتم که امشب باهاش میرم بیرون الان تو میخوای چیکار کنی سانو مانجیرو صبر کن ببینم چیفویو کجاست؟
باجی:فرستادمش بره دنبال ریندو که یعنی تعقیبش کنه و مخفیگاه تنجیکو رو پیدا کنیم
دیگه نتونستم تحمل کنم بغضمو ول کردم و شروع کردم به گریه کردن اشک هام از روی گونه ام سر میخوردن و به گردنم ختم میشدن
ا/ت:ازتون متنفرم...گنگتون رو...به من ترجیح میدین....باجی...تو چجوری..چجوری اسم خودتو میزاری آنیکی؟...که بخاطر گنگتون نمیذاری من یک دوست پسر...داشته باشم(نقطه ها گریه ان)
مایکی نگاهی بهم کرد و میخواست بغلم کنه که پسش زدم
ا/ت:ولم کن....همتون برین بیرون....ولی ببینین...از الان بهتون میگم...چیفویو ازونجا سالم..برنمیگرده ایزانا همین الانشم...خیلی از دست تومان شاکی ئه و میخواد....
________
__________
ا/ت : فقط اگر دستتون به ران و ریندو بخوره کل جدو آبادتونو میارم جلوی چشماتون فهمیدین حالا هم دست از سرم بردارین
اصلا نفهمیدم چی گفتم فقط رفتم سمت اتاقم و درو محکم بستم بعد که رفتم روی تخت دراز کشیدم و بهشون فکر کردم تازا یادم اومد که جی گفتمو چیکار کردم
ا/ت(توی ذهنش):وااااااایییی چه احمقیم منننن چیکاررر کردممم
بدو بدو رفتم سمت در تا درو باز کردم اولین کسی که دیدم مایکی بود که اومد داخل اتاقم عصبی تر از همیشه بود اومد تو و شروع کرد حرف زدن با تن صدای بالا
مایکی:توئه احمق با تنجیکو رابطه ای داری؟
ا/ت:تو به چه حقی اومدی تو اتاق من برو بیرون مایکی
مایکی:سوال منو جواب بده
ا/ت:الان بگم دارم میخوای چیکار کنی؟
مایکی:چیکار کنم؟ باجی زودباش بیا اینجا
ا/ت:باکا بهش نگو
مایکی:الان ترسیدی؟
اعصابم خیلی خورد شد میخواستم فقط هولش بدم و از اتاقم بندازمش بیرون
ولی تا میخواستم چیزی بگم باجی اومد داخل اتاقم
باجی:چیشده مایکی فهمیدی کی ئن
همینجوری که داشتم سعی میکردم دستمو از توی دست مایکی بیرون بکشم داد زدم
ا/ت:به هیچکودومتون ربطی نداره
که همونجا تلفنم زنگ خورد اتاق توی سکوت رفت گوشی روی تخت بود سرمو چرخوندم که دیدم ران ئه
باجی به سمت تلفنم رفت و دستشو زد روی پاسخ
ران:هی ا/ت امشب میای خونمون دیگه نه؟ ولی برات برنامه چیندم
باجی که از دستاش معلوم بود از اعصبانیت میخواست داد بزنه گوشیو گرفت در گوش منو گفت
باجی:فقط مثل آدم باهاش حرف میزنی بعدم میگی نمیتونم بیام همین
چشم غره ای رفتم بهش و گوشیو گرفتم.
ا/ت:اوو سلام ران خوبی؟...آره امشب میام
جمله ی آخرم تند گفتم و سریع قطع کردم و شماره رو هم حذف کردم
مایکی:تمه..چه غلطی کردی؟
(خدایی ا/ت چه جرئتی داشته ها اعصاب مایکی رو اینطوری خورد کرده)
ا/ت:کوری خودت ندیدی؟به ران گفتم که امشب باهاش میرم بیرون الان تو میخوای چیکار کنی سانو مانجیرو صبر کن ببینم چیفویو کجاست؟
باجی:فرستادمش بره دنبال ریندو که یعنی تعقیبش کنه و مخفیگاه تنجیکو رو پیدا کنیم
دیگه نتونستم تحمل کنم بغضمو ول کردم و شروع کردم به گریه کردن اشک هام از روی گونه ام سر میخوردن و به گردنم ختم میشدن
ا/ت:ازتون متنفرم...گنگتون رو...به من ترجیح میدین....باجی...تو چجوری..چجوری اسم خودتو میزاری آنیکی؟...که بخاطر گنگتون نمیذاری من یک دوست پسر...داشته باشم(نقطه ها گریه ان)
مایکی نگاهی بهم کرد و میخواست بغلم کنه که پسش زدم
ا/ت:ولم کن....همتون برین بیرون....ولی ببینین...از الان بهتون میگم...چیفویو ازونجا سالم..برنمیگرده ایزانا همین الانشم...خیلی از دست تومان شاکی ئه و میخواد....
________
۱۵.۲k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.