می دانی؟!
می دانی؟!
انگار کلبه ی امنت وصل است به پاییز، به باران، به چوب، به موسیقی، به گل سرخ، به من، به نوشتن حتی! و به چشمان تو، دنیای من...
جایی که در آن می توانی بنویسی؛ از زمین، از آسمان، از درخت، از ریشه!
حس می کنم ریشه دوانده ام. درست جایی میان همان کلبه ی امن، ریشه دوانده ام...
انگار بارانی که بیرون از کلبه می بارید، من را سیراب
می کرد.
نهال کوچکی بودم که به آن جا آمدم؛ مثل نهال کنار افتاده ای که دستی آن را میان خاک قرار داد. به آن محبت کرد، آب و نور در اختیارش گذاشت. به برگ هایش دست کشید و آن را هرس کرد. برایش شعر خواند، حرف زد، نگاهش کرد.
کم کم نهال کوچک، حس کرد دیده می شود! یعنی می تواند دیده شود. حس کرد مورد محبت قرار گرفته است. گرمی نگاهی را روی خودش حس می کرد. در واقع منبع نور او، نه خورشید، که چشمان #باغبانش بود. و او گرم می شد! نه از هیجان کاذبی که مخصوص نهال های کوچک است؛ نه! گرمی از جنس دل گرمی، از جنس آرامش، از جنس محبت...
کم کم او هم دلش خواست سر بلند کند و نگاهی به اطرافش بیاندازد. منبع گرمای نگاه را تشخیص می داد، اما... نهال کوچک ما کم رو بود. نمی توانست مستقیم در چشم های باغبانش نگاه کند و حرف های دلش را به زبان بیاورد. تنها گه گاهی حرف های دلش را در چشمانش می ریخت و نگاهی به باغبان می انداخت. بعد پاییز و زمستان، زمانی که شاخه هایش خشک می شدند، تکه ای از آن را برمی داشت و از آن قلمی برای نوشتن می ساخت؛ و حرف های دلش را مثل قصه ای عاشقانه به رشته ی تحریر در می آورد.
او نمی توانست حرف های دلش را به زبان بیاورد، اما
می توانست آن ها را بنویسد و یواشکی جلوی چشمان باغبان قرار بدهد. بلکه باغبان متوجه احساسات او به خودش بشود.
غافل از این که فکر باغبان را مشغول می کند... مشغول به این موضوع که یعنی این نهال کوچک برای چه کسی عاشقانه می نویسد؟! باغبان حتی به ذهنش هم نمی رسید مخاطب تمام عاشقانه ها خودش است.
نهال کوچک، روز به روز بزرگ تر می شد؛ در پاییز خود را زیباتر می یافت. از سبزی و قرمزی و نارنجی و زردی برگ هایش خوشش می آمد. در زمستان ساقه می خشکاند تا بتواند نامه هایش را از نو بنویسد. در بهار سبز می شد، برگ های تازه در می آورد و شکوفه می داد. و در تابستان دلتنگ بود، فقط دلتنگ...
او همیشه منتظر پاییز بود. حس می کرد در پاییز است که زنده می شود! حس می کرد #مهر_به_مهر، به مهرش افزوده می شود. شاید هم باغبان از مهر زاده شده بود... کسی چه می داند؟!
و مهری که نزدیک است...
ادامه دارد...؟!
چشمان تو ، دنیای من /
#باغبان
#مهر
انگار کلبه ی امنت وصل است به پاییز، به باران، به چوب، به موسیقی، به گل سرخ، به من، به نوشتن حتی! و به چشمان تو، دنیای من...
جایی که در آن می توانی بنویسی؛ از زمین، از آسمان، از درخت، از ریشه!
حس می کنم ریشه دوانده ام. درست جایی میان همان کلبه ی امن، ریشه دوانده ام...
انگار بارانی که بیرون از کلبه می بارید، من را سیراب
می کرد.
نهال کوچکی بودم که به آن جا آمدم؛ مثل نهال کنار افتاده ای که دستی آن را میان خاک قرار داد. به آن محبت کرد، آب و نور در اختیارش گذاشت. به برگ هایش دست کشید و آن را هرس کرد. برایش شعر خواند، حرف زد، نگاهش کرد.
کم کم نهال کوچک، حس کرد دیده می شود! یعنی می تواند دیده شود. حس کرد مورد محبت قرار گرفته است. گرمی نگاهی را روی خودش حس می کرد. در واقع منبع نور او، نه خورشید، که چشمان #باغبانش بود. و او گرم می شد! نه از هیجان کاذبی که مخصوص نهال های کوچک است؛ نه! گرمی از جنس دل گرمی، از جنس آرامش، از جنس محبت...
کم کم او هم دلش خواست سر بلند کند و نگاهی به اطرافش بیاندازد. منبع گرمای نگاه را تشخیص می داد، اما... نهال کوچک ما کم رو بود. نمی توانست مستقیم در چشم های باغبانش نگاه کند و حرف های دلش را به زبان بیاورد. تنها گه گاهی حرف های دلش را در چشمانش می ریخت و نگاهی به باغبان می انداخت. بعد پاییز و زمستان، زمانی که شاخه هایش خشک می شدند، تکه ای از آن را برمی داشت و از آن قلمی برای نوشتن می ساخت؛ و حرف های دلش را مثل قصه ای عاشقانه به رشته ی تحریر در می آورد.
او نمی توانست حرف های دلش را به زبان بیاورد، اما
می توانست آن ها را بنویسد و یواشکی جلوی چشمان باغبان قرار بدهد. بلکه باغبان متوجه احساسات او به خودش بشود.
غافل از این که فکر باغبان را مشغول می کند... مشغول به این موضوع که یعنی این نهال کوچک برای چه کسی عاشقانه می نویسد؟! باغبان حتی به ذهنش هم نمی رسید مخاطب تمام عاشقانه ها خودش است.
نهال کوچک، روز به روز بزرگ تر می شد؛ در پاییز خود را زیباتر می یافت. از سبزی و قرمزی و نارنجی و زردی برگ هایش خوشش می آمد. در زمستان ساقه می خشکاند تا بتواند نامه هایش را از نو بنویسد. در بهار سبز می شد، برگ های تازه در می آورد و شکوفه می داد. و در تابستان دلتنگ بود، فقط دلتنگ...
او همیشه منتظر پاییز بود. حس می کرد در پاییز است که زنده می شود! حس می کرد #مهر_به_مهر، به مهرش افزوده می شود. شاید هم باغبان از مهر زاده شده بود... کسی چه می داند؟!
و مهری که نزدیک است...
ادامه دارد...؟!
چشمان تو ، دنیای من /
#باغبان
#مهر
۱۰.۴k
۰۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.