p49
رفته بودن کافه یونا
یونا با عجله گفت
×خب ما خوبیم میبینیم که توهم خوبی،برو سر اصل مطلب
خنده ای کردم و گفتم
+نفس بگیر یکم....خب خب...قضیه کای شین هه رو که از یونا فهمیدین
سری تکون دادن
+اونروز تهیونگ ما رو میبینه و فکر میکنه کای اون کارا رو برای من کرده و دستمو میگیره و میبره ی جا
یونا-خب خب بقیش
+هیچی منم براش توضیح دادم و سوتفاهم رو رفع کردم و اونم گفت....
جویی_خب جووووون بکنن دیگه
+گفت دوسم داره
همشون ی دقیقه ساکت شدن و بعد به خودشون اومدن
جویی -گفت دوست داره؟
سرم رو تکون دادم
یونا-تو چی جواب دادی؟
+راستش ب نظرم با صداقت میگفت...منم اون لحظه اختیارم رو دادم به دلم و قبول کردم.
یجی-بالاخره انتظاراتمون به پایان رسید....عشقی که پاک باشه سر انجام خوبی داره خوشبخت باشی همیشه!...راستی کجایی؟
+ممنونم ازتون....با خانواده اومدیم سفر
بالاخره جویی به حرف اومد و گفت:
جویی-فکر نکنی ما ناراحتیم ....فقط بخاطر این چند سالی که ازیت شدی یکم...میدونی که خوشحالیه تو خوشحالیه ماهم هست.
یونا-جویی راست میگه...این خبر روزمون رو ساخت
یجی-خیلی خب یوحا باید بره....
بعد از خداحاقظی شماره سهون رو گرفتم،بعد چند تا بوق جواب داد
سهون-سلام گیسو کمند
با عصبانیت گفتم
+سلام....یعنی تا من زنگ نزنم تو نباید زنگ بزنی؟
سهون-نخیر خانم...گردن من از مو باریک تر هرچی شما بگی
خنده ای کردم
+زنگ نزدم دستور بدم...زنگ زدم ی خبر خوب بهت بدم
سهون-یا خدا باز چی شده
+گفتم خبر خوبببببب
سهون-اهان،خب بگو
بی پروا یهو گفتم
+تهیونگ دوسم داره
ساکت شد....ی لحظه فکر کردم نفس هم نمیکشه
+الو.......الو سهون
سهون–بل...بله؟
+جایی که فکرشم نمیکردم زندگی روی خودشو نشونم داد
بازم جوابی نداد
+سهون؟...نمیخوای چیزی بگی؟
با لکنت گفت
سهون-چرا....خوبه...خوشبخت بشی!
+مرسی
یهو با عجله گفت
سهون-یوحا من کار دارم فعلا!
و صدای بوق بوف گوشی به گوشم خورد
روم قطع کرد؟؟؟
چش شد!
خواستم برم داخل که ماشین تهیونگ داخل شد
ماشین رو ی گوشه پارک کرد و همراه با نارین از ماشین پیاده شد،نارین رفت داخل اما تهیونگ نه
هنوزم ازش دلخور بودم!
---------------
غلط املایی بود معذرت🌚
اینا قسمتی از پارت پنجشنبه است که نزاشته بودم
شرطا ۳۰ لایک
اینم بهتون بگم که اگه تا فردا یعنی یکشنبه شرط نرسه تا پنجشنبه خبری از پارت نیست😔❤️
بای بای🫀✨
یونا با عجله گفت
×خب ما خوبیم میبینیم که توهم خوبی،برو سر اصل مطلب
خنده ای کردم و گفتم
+نفس بگیر یکم....خب خب...قضیه کای شین هه رو که از یونا فهمیدین
سری تکون دادن
+اونروز تهیونگ ما رو میبینه و فکر میکنه کای اون کارا رو برای من کرده و دستمو میگیره و میبره ی جا
یونا-خب خب بقیش
+هیچی منم براش توضیح دادم و سوتفاهم رو رفع کردم و اونم گفت....
جویی_خب جووووون بکنن دیگه
+گفت دوسم داره
همشون ی دقیقه ساکت شدن و بعد به خودشون اومدن
جویی -گفت دوست داره؟
سرم رو تکون دادم
یونا-تو چی جواب دادی؟
+راستش ب نظرم با صداقت میگفت...منم اون لحظه اختیارم رو دادم به دلم و قبول کردم.
یجی-بالاخره انتظاراتمون به پایان رسید....عشقی که پاک باشه سر انجام خوبی داره خوشبخت باشی همیشه!...راستی کجایی؟
+ممنونم ازتون....با خانواده اومدیم سفر
بالاخره جویی به حرف اومد و گفت:
جویی-فکر نکنی ما ناراحتیم ....فقط بخاطر این چند سالی که ازیت شدی یکم...میدونی که خوشحالیه تو خوشحالیه ماهم هست.
یونا-جویی راست میگه...این خبر روزمون رو ساخت
یجی-خیلی خب یوحا باید بره....
بعد از خداحاقظی شماره سهون رو گرفتم،بعد چند تا بوق جواب داد
سهون-سلام گیسو کمند
با عصبانیت گفتم
+سلام....یعنی تا من زنگ نزنم تو نباید زنگ بزنی؟
سهون-نخیر خانم...گردن من از مو باریک تر هرچی شما بگی
خنده ای کردم
+زنگ نزدم دستور بدم...زنگ زدم ی خبر خوب بهت بدم
سهون-یا خدا باز چی شده
+گفتم خبر خوبببببب
سهون-اهان،خب بگو
بی پروا یهو گفتم
+تهیونگ دوسم داره
ساکت شد....ی لحظه فکر کردم نفس هم نمیکشه
+الو.......الو سهون
سهون–بل...بله؟
+جایی که فکرشم نمیکردم زندگی روی خودشو نشونم داد
بازم جوابی نداد
+سهون؟...نمیخوای چیزی بگی؟
با لکنت گفت
سهون-چرا....خوبه...خوشبخت بشی!
+مرسی
یهو با عجله گفت
سهون-یوحا من کار دارم فعلا!
و صدای بوق بوف گوشی به گوشم خورد
روم قطع کرد؟؟؟
چش شد!
خواستم برم داخل که ماشین تهیونگ داخل شد
ماشین رو ی گوشه پارک کرد و همراه با نارین از ماشین پیاده شد،نارین رفت داخل اما تهیونگ نه
هنوزم ازش دلخور بودم!
---------------
غلط املایی بود معذرت🌚
اینا قسمتی از پارت پنجشنبه است که نزاشته بودم
شرطا ۳۰ لایک
اینم بهتون بگم که اگه تا فردا یعنی یکشنبه شرط نرسه تا پنجشنبه خبری از پارت نیست😔❤️
بای بای🫀✨
- ۸.۵k
- ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط