قسمت۳۱:
قسمت۳۱:
چونشو گذاشت رو شکمم.....
بلند شدیم رفتیم ناهار خوردیم هی سر میز بکی بهم میخندید....
من:/(〇_o)\
تموم شد...
داشتم ظرفارو میشستم.....
بکی دستشو انداخت دور کمرم....
چونشو گذاشت بین گردنو شونم...
_آرمینا؟
_بله؟
_خعلی دوست دارم....
_دوست داشتن به طور احمقانه...
_خخخخخخ
_خخخخ
گونمو بوسید....
گفت پس من تو اتاق منتظرتم....
ظرفا تموم شد...
چان اومد جلوم...
گوشیش دستش بود....
جان من یه سلفی...
_نع
_مرگ من...
_نع راه نداره
_چرا؟
_بکی آمپرش میره بالا..
_تیری خیدااا....
_باشه باو ....
دستمو گرفت منو چسبوند به خودش لبخند زدیم جوری که دندونامون معلوم شد...
_مرسی..
_شرکم....
چان:(●__●)
_خخخ شوخی کردم...
_آهان باشه....
رفتم تو اتاق رفتم جلو آینه چرب لبمو زدم لبام خشک شده بود...
این طعمش توت فرنگی بود....
یه جورایی طبیعی بود چون لبام قرمز میشد....
بکی از پشت دستمو کشید.....
_این چیه؟
گوشیش دستش بود عکس منو چانیول توش بود...
_سلفیه مگه چیه؟
_با اون؟
_فوری گذاشتش تو اینستا؟
_جوابمو بده....
عصبانی بود....
_خودش اصرار کرد....
_اونو که میدونم قضیه این ژسته چیه هان؟
با داد و فریاد حرف میزد......
_بابا گفت یه سلفی بنذاز برا اینستا....
_آره منم باور کردم...
چشمام گرد شد.....
_یعنی تو به من اعتماد نداری؟
_دارم....
_خب په چرا اینقدر عصبانی هان؟
_هیچی یه لحظه کنترلمو از دست دادم.....
_الان خوبی؟
_آره....
انداختم رو تخت افتاد روم.....
سرشو گذاشت رو سینم یه عکس انداخت.....
لباشو گذاشت رو لبام...عکس انداخت...
لپشو چسبوند به لپم یه سلفی انداخت......
لپشو بوس کردم یه سلفی انداخت....
همرو گذاشت بغل هم گذاشت تو اینستا....
_چه خبره؟
_با بچه ها شرط بستیم هرکی عکس خودشو عشقشو بزاره هرکودوم بیشتر لایک خورد...
_بعدش چی؟
_خودت میفهمی.....
رفتیم تو پیج سهون...
اونم یدونه عکس گذاشته بود کله ی سارا تو دستاش بود سارا هم دستش دور گردن سهون بود بعد داشتن همدیگرو میبوسیدن ....
فقط تن سهون هیچی نبود.....
رفتیم تو پیج کای.......
چونشو گذاشت رو شکمم.....
بلند شدیم رفتیم ناهار خوردیم هی سر میز بکی بهم میخندید....
من:/(〇_o)\
تموم شد...
داشتم ظرفارو میشستم.....
بکی دستشو انداخت دور کمرم....
چونشو گذاشت بین گردنو شونم...
_آرمینا؟
_بله؟
_خعلی دوست دارم....
_دوست داشتن به طور احمقانه...
_خخخخخخ
_خخخخ
گونمو بوسید....
گفت پس من تو اتاق منتظرتم....
ظرفا تموم شد...
چان اومد جلوم...
گوشیش دستش بود....
جان من یه سلفی...
_نع
_مرگ من...
_نع راه نداره
_چرا؟
_بکی آمپرش میره بالا..
_تیری خیدااا....
_باشه باو ....
دستمو گرفت منو چسبوند به خودش لبخند زدیم جوری که دندونامون معلوم شد...
_مرسی..
_شرکم....
چان:(●__●)
_خخخ شوخی کردم...
_آهان باشه....
رفتم تو اتاق رفتم جلو آینه چرب لبمو زدم لبام خشک شده بود...
این طعمش توت فرنگی بود....
یه جورایی طبیعی بود چون لبام قرمز میشد....
بکی از پشت دستمو کشید.....
_این چیه؟
گوشیش دستش بود عکس منو چانیول توش بود...
_سلفیه مگه چیه؟
_با اون؟
_فوری گذاشتش تو اینستا؟
_جوابمو بده....
عصبانی بود....
_خودش اصرار کرد....
_اونو که میدونم قضیه این ژسته چیه هان؟
با داد و فریاد حرف میزد......
_بابا گفت یه سلفی بنذاز برا اینستا....
_آره منم باور کردم...
چشمام گرد شد.....
_یعنی تو به من اعتماد نداری؟
_دارم....
_خب په چرا اینقدر عصبانی هان؟
_هیچی یه لحظه کنترلمو از دست دادم.....
_الان خوبی؟
_آره....
انداختم رو تخت افتاد روم.....
سرشو گذاشت رو سینم یه عکس انداخت.....
لباشو گذاشت رو لبام...عکس انداخت...
لپشو چسبوند به لپم یه سلفی انداخت......
لپشو بوس کردم یه سلفی انداخت....
همرو گذاشت بغل هم گذاشت تو اینستا....
_چه خبره؟
_با بچه ها شرط بستیم هرکی عکس خودشو عشقشو بزاره هرکودوم بیشتر لایک خورد...
_بعدش چی؟
_خودت میفهمی.....
رفتیم تو پیج سهون...
اونم یدونه عکس گذاشته بود کله ی سارا تو دستاش بود سارا هم دستش دور گردن سهون بود بعد داشتن همدیگرو میبوسیدن ....
فقط تن سهون هیچی نبود.....
رفتیم تو پیج کای.......
۹.۸k
۳۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.