از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت

از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمی گفت

گفتم که می توانیم با هم دوباره باشیم؟
لبخند بی جوابش از ما شدن نمی گفت

آتش به جان آتش افتاده بود اینجا
اما سیاوش عشق از سوختن نمی گفت

آرام گریه می کرد یعقوب پیر کنعان
می مرد قطره قطره از پیرهن نمی گفت

بازار برده داران مصری پر از زلیخاست
اما نگاه یوسف از خواستن نمی گفت

سردار سر به داران ، هنگام سنگ باران
حتی به روی شبلی پیمان شکن نمی گفت

دل بود روی دوشم تابوت آرزوها
در خاک می شد اما هیچ از کفن نمی گفت

بر صفحه ی نگاهش تصویر مرده ی عشق
تکرار رفتنی که از آمدن نمی گفت

#دلنوشته
#عاشقانه
#ستایش_قلب_سربی

❀═════✫••✯••✫═════❀
دیدگاه ها (۰)

در خیالم ،زیر لب دارم صدایش میکنم..دزدکی ،از لای در، دارم نگ...

اینکه میگفتم گرفتار توام شوخی نبود عاشق چشم غزلبار توام شوخی...

اول به لبم بوسه وبعدا بغلم کنوانگه بنشین بامن وغرق غزلم کنمن...

چشم زیتونی تو قسمت من میشد اگر؛سفره ی شام مرا شاه امارات ندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط