ایمجین از Jimin

کل خیابون‌های شهر رو زیر پا گذاشته بود. نمی‌دونستی دلیلش چیه؛ اما دنبالش می‌رفتی.
تمام مدت سرش پایین بود و سنگفرش‌ها رو از نظر می‌گذروند و قدم می‌زد به سمت مقصد نامعلوم.
کم کم قدم‌هاش آهسته شد. شاید دیگه خسته شده بود.
خوشحال شدی.
هرچیزی که تو رو از احتمالات مزخرف توی مغزت دور می‌کرد برات خوشحال کننده بود.
اما با پدیدار شدن رودخونه «هان» و پل معروف به «پل مرگ» تمام امیدت ناامید شد.
سرجات ایستادی و به رفتن پسر خیره شدی.
باورت نمیشد تو اون پسر بشاش رو به اینجا رسونده باشی.
به خودت که اومدی جیمین رو لبه‌ی پل دیدی. حتی ثانیه‌ای درنگ کردن حماقت بود.
خودت رو بهش رسوندی و صدات رو بالا بردی.
- پارک جیمین.
سرش رو بالا گرفت و با چشم‌هایی خالی از احساس بهت خیره شد.
- داری چه کار میکنی دیوونه؟
+ ا/ت...
بغضت سر باز کرد و چشم‌هات مثل آسمون بالای سرت بارونی شد.
- میشه از پل فاصله بگیری؟ لطفا
+ میشه... میشه لطفا برگردی؟
بی‌درنگ خودت رو به آغوشش رسوندی.
خودت هم خوب می‌دونستی بدون جیمین، سرنوشت تو رو هم به همین پل می‌کشوند.
پس به هردوتون یک شروع دوباره بخشیدی.

⋆°⧼🎃𝘼𝙉𝘼🕷 ๋࣭༢
#Jimin#fic ◂ TM
╭─────────────⊰‧໋݊
╰─≽ 𓍱۰.玻璃𝗕tsͦ𖧵ֹֺֽ໋໋݊ 𓄹𓈒 𐤀
@army_bts_ot7
دیدگاه ها (۸)

رمان پایان پارت ۴

جواب ناشناس...

رمان پایان پارت ۳

رمان پایان پارت ۲

خون آشام عزیز (57)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط