رمان پایان پارت ۳
بعد از گرفتن تاکسی منتظر شدی تا برسی...بعد چند دقیقه تاکسی کنار یه هتل مجلل وایساد...بعد حساب کردن کرایه پیاده شدی و به سمت هتل رفتی...وارد شدی که یه یه خانم که فرم خدمه ها رو پوشیده بود اومد سمتت و با لبخند گفت
«چطور میتونم کمکتون کنم؟»
تعظیم کوتاهی کردی و گفتی...
ا.ت: میخوام اتاق بگیرم...لبخندی زد و گفت
« از این طرف لطفا»
دنبالش رفتی و بعد از چند دقیقه یه فرم بهت دادن...پرش کردی و بهشون دادی...
کلید اتاق و آدرسش رو بهت دادن...سوار آسانسور شدی و بعد از زدن طبقه ۹ یکم عقب رفتی...آسانسور ایستاد و پیاده شدی...
از یه خدمه که اونجا داشت کار میکرد آدرس اتاق ۲۲۲ رو گرفتی...
«چنتا اتاق جلو تر یه راهرو هست برو اونجا اتاقت رو میبینی»
ا.ت:مرسی!
به گفته خدمه رفتی و اتاقت رو پیدا کردی...بابت اون همه پولی که ازت گرفتن باید اتاق خوبی باشه...درشو باز کردی که با یه اتاق مجلل و تخت دونفره رو به رو شدی!....واقعا اتاقی به این خوشگلی ندیده بودی...ساکت رو کنار تخت گذاشتی و به سمت کمد رفتی...درش رو باز کردی که با چند دس لباس خواب خوشگل مواجه شدی...
ا.ت: واااو
...
بعد انجام کارت موقع ناهار خوردن بود! زنگه کنار تختت که مخصوص غذا بود رو زدی...
تصمیم گرفتی تا خدمه ها بیان آبنبات عجیبی که پیر زن عجیب تر بهت داده بود رو از کیفت درآوردی...هنوز هم همون بو رو میداد...بوی تند ولی خوبی بود...جلدش رو کنار زدی و خوردی...اولش تلخ بود ولی هرچی بیشتر ذوب میشد توی دهنت بیشتر شیرین میشد...تیکه کمی از آبنبات مونده بود که زبونت یه چیزی حس کرد...ابنباتو از دهنت بیرون آوردی که یه کاغذ تا شده داخل آبنبات دیدی...کاغذ رو باز کردی که برخلاف فکرت توش نوشته بود!....بیشتر بازش کردی و سعی کردی که بخونیش....«بعد از خوردن آخرین تیکه آرزوت رو بگو» خیلی به خرافات اعتقادی نداشتی...تیکه آخر آبنبات رو خوردی انگشتاتو به هم قفل کردی و آرزو کردی
ا.ت: آرزو میکنم یه زندگی راحت داشته باشم و کسی منو جزو خانواده جانگ ندونه...
چشمات رو باز کردی و یه نفس عمیق کشیدی...جلد آبنبات رو دور انداختی که در زنگ خورد...بازش کردی که خدمه اومد و غذا روی میز گذاشت...« از غذاتون لذت ببرید»
تعظیم کوتاهی کردی و رفت...
«چطور میتونم کمکتون کنم؟»
تعظیم کوتاهی کردی و گفتی...
ا.ت: میخوام اتاق بگیرم...لبخندی زد و گفت
« از این طرف لطفا»
دنبالش رفتی و بعد از چند دقیقه یه فرم بهت دادن...پرش کردی و بهشون دادی...
کلید اتاق و آدرسش رو بهت دادن...سوار آسانسور شدی و بعد از زدن طبقه ۹ یکم عقب رفتی...آسانسور ایستاد و پیاده شدی...
از یه خدمه که اونجا داشت کار میکرد آدرس اتاق ۲۲۲ رو گرفتی...
«چنتا اتاق جلو تر یه راهرو هست برو اونجا اتاقت رو میبینی»
ا.ت:مرسی!
به گفته خدمه رفتی و اتاقت رو پیدا کردی...بابت اون همه پولی که ازت گرفتن باید اتاق خوبی باشه...درشو باز کردی که با یه اتاق مجلل و تخت دونفره رو به رو شدی!....واقعا اتاقی به این خوشگلی ندیده بودی...ساکت رو کنار تخت گذاشتی و به سمت کمد رفتی...درش رو باز کردی که با چند دس لباس خواب خوشگل مواجه شدی...
ا.ت: واااو
...
بعد انجام کارت موقع ناهار خوردن بود! زنگه کنار تختت که مخصوص غذا بود رو زدی...
تصمیم گرفتی تا خدمه ها بیان آبنبات عجیبی که پیر زن عجیب تر بهت داده بود رو از کیفت درآوردی...هنوز هم همون بو رو میداد...بوی تند ولی خوبی بود...جلدش رو کنار زدی و خوردی...اولش تلخ بود ولی هرچی بیشتر ذوب میشد توی دهنت بیشتر شیرین میشد...تیکه کمی از آبنبات مونده بود که زبونت یه چیزی حس کرد...ابنباتو از دهنت بیرون آوردی که یه کاغذ تا شده داخل آبنبات دیدی...کاغذ رو باز کردی که برخلاف فکرت توش نوشته بود!....بیشتر بازش کردی و سعی کردی که بخونیش....«بعد از خوردن آخرین تیکه آرزوت رو بگو» خیلی به خرافات اعتقادی نداشتی...تیکه آخر آبنبات رو خوردی انگشتاتو به هم قفل کردی و آرزو کردی
ا.ت: آرزو میکنم یه زندگی راحت داشته باشم و کسی منو جزو خانواده جانگ ندونه...
چشمات رو باز کردی و یه نفس عمیق کشیدی...جلد آبنبات رو دور انداختی که در زنگ خورد...بازش کردی که خدمه اومد و غذا روی میز گذاشت...« از غذاتون لذت ببرید»
تعظیم کوتاهی کردی و رفت...
۲۰.۳k
۳۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.