رمان پایان پارت ۲
با تعجب تمام به مادرت خیره شده بودی...
ا.ت: چ..چی؟
مادر ا.ت: من ازت خواستم برگردی؟؟
ا.ت: اما مامان...من بعد ۱۵ سال اومدم که ببینمتون...تو...بابا...داداش...
مامان: تو هیچ نسبتی با ما نداری!...من ازت خواستم بری تا برادرت وارِس ارشد خانواده بشه...تو واقعا یه احمقی...
و از اتاق بیرون رفت...
نمیدونستی درک کنی که چه چیز هایی الان شنیده بودی!..چطور ممکنه یه مادر از بچش متنفر بشه...
اشکات از صورتت میریختن روی لباست...با پشت دستت اشکاتو پاک کردی و با برداشتن کیف دستیت از روی میز به سمت بیرون حرکت کردی...از خونه بیرون رفتی و به سمت خط استوبوس حرکت کردی...ظهر بود و هوا خیلی گرم بود بعد از رسیدن به ایستگاه رو سوار شدن توی اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشتی و چشمات رو بستی...پنج دقیقه بعد چشماتو باز کردی و به اطراف نگاهی انداختی که یه پیر زن مسن که به سختی روی پاهاش استفاده بود دیدی...بلند شدی و رفتی طرفش...
ا.ت: اجوما بفرمایید اینجا بشینید..
و بازوشو گرفتی و به طرف صندلیت بردی...
پیرزن نگاهی بهت انداخت و گفت..
«مرسی دخترم»
ا.ت: خواهش میکنم...و کنارش ایستادی...
چند دقیقه بود که داشت بهت زل میزد...نگاهی بهش انداختی و گفتی...
ا.ت: اتفاقی افتاده اجوما؟
با لبخند گفت...
« میتونم غم رو توی چشمات ببینم...اتفاقی افتاده؟»
با یادآوری اتفاق چند دقیقه پیش حالت گرفته شد ولی سعی کردی خودتو کنترل کنی...
ا.ت: اوه...نه حالم خوبه!
لبخندی زد و از توی کیفش یه آبنبات با شکلی عجیب که تابحال توی عمرت ندیده بودی به سمتت گرفت..
« مطمنم از حرف هایی که بهت زده پشیمون میشه»
اون از کجا میدونست که یکی با حرفاش قلبتو شکونده؟؟
ابنباتو ازش گرفتی و بعد از تشکر کردن از ایستگاهی که اتوبوس ایستاده بود پیاده شدی...
آبنبات بوی عجیب ولی خوبی میداد بعد از سرچ کردن نزدیک ترین هتل اطرافت از JPS کنار خط تاکسی ایستادی...
ا.ت: چ..چی؟
مادر ا.ت: من ازت خواستم برگردی؟؟
ا.ت: اما مامان...من بعد ۱۵ سال اومدم که ببینمتون...تو...بابا...داداش...
مامان: تو هیچ نسبتی با ما نداری!...من ازت خواستم بری تا برادرت وارِس ارشد خانواده بشه...تو واقعا یه احمقی...
و از اتاق بیرون رفت...
نمیدونستی درک کنی که چه چیز هایی الان شنیده بودی!..چطور ممکنه یه مادر از بچش متنفر بشه...
اشکات از صورتت میریختن روی لباست...با پشت دستت اشکاتو پاک کردی و با برداشتن کیف دستیت از روی میز به سمت بیرون حرکت کردی...از خونه بیرون رفتی و به سمت خط استوبوس حرکت کردی...ظهر بود و هوا خیلی گرم بود بعد از رسیدن به ایستگاه رو سوار شدن توی اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشتی و چشمات رو بستی...پنج دقیقه بعد چشماتو باز کردی و به اطراف نگاهی انداختی که یه پیر زن مسن که به سختی روی پاهاش استفاده بود دیدی...بلند شدی و رفتی طرفش...
ا.ت: اجوما بفرمایید اینجا بشینید..
و بازوشو گرفتی و به طرف صندلیت بردی...
پیرزن نگاهی بهت انداخت و گفت..
«مرسی دخترم»
ا.ت: خواهش میکنم...و کنارش ایستادی...
چند دقیقه بود که داشت بهت زل میزد...نگاهی بهش انداختی و گفتی...
ا.ت: اتفاقی افتاده اجوما؟
با لبخند گفت...
« میتونم غم رو توی چشمات ببینم...اتفاقی افتاده؟»
با یادآوری اتفاق چند دقیقه پیش حالت گرفته شد ولی سعی کردی خودتو کنترل کنی...
ا.ت: اوه...نه حالم خوبه!
لبخندی زد و از توی کیفش یه آبنبات با شکلی عجیب که تابحال توی عمرت ندیده بودی به سمتت گرفت..
« مطمنم از حرف هایی که بهت زده پشیمون میشه»
اون از کجا میدونست که یکی با حرفاش قلبتو شکونده؟؟
ابنباتو ازش گرفتی و بعد از تشکر کردن از ایستگاهی که اتوبوس ایستاده بود پیاده شدی...
آبنبات بوی عجیب ولی خوبی میداد بعد از سرچ کردن نزدیک ترین هتل اطرافت از JPS کنار خط تاکسی ایستادی...
۱۵.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.