ما با هم قرار زیاد داشتیم ،
ما با هم قرار زیاد داشتیم ،
قرار گذاشته بودیم وقتی تیم محبوبمان قهرمان دنیا شد برویم شریعتی دو دست پیراهن تیم محبوبمان را بگیریم و برویم پیش آن رفیقمان که همیشه میگفت شما دو نفر خوراک عکس دو نفره هستید ، و عکس بگیریم !
همیشه بهمان میگفت حتی اگر یکی تان اخم کند و آن یکی لبخند بزند هم عکس معرکه ای از آب در می آید .
نمیدانم چرا اما مردک دیوانه انگار راست میگفت ..
قرار گذاشته بودیم که بعدترها ،
یک بار که مسافرت میرویم ،
موقعی که من در جاده داشتم رانندگی میکردم و با موبایل حرف میزدم ، موبایلم را از دستم بکشد و از پنجره پرت کند بیرون ،
میگفت این کار همیشه آرزویش بود و من موظفم که او را به آرزویش برسانم !
میگفتم خدا خدا کن که آن موقع آیفون نداشته باشم وگرنه ..
و تا میگفتم وگرنه ، می پرید توی حرفم و میگفت وگرنه چی ؟ ها ؟ جراتش رو داری بگو ..
و من میخندیدم ، که حالا نخند کی بخند ...
قرار گذاشته بودیم سالی یک هفته باهم قهر کنیم ،
میگفت " همیشه که خوب و آشتی باشیم مزه نمیده ، آدم خسته میشه " و بعد خنده دار تر آنجاییش میشد که برای قهر کردنمان تاریخ هم تعیین میکرد ، میگفت تا ماه بعد فرصت داری که بهانه برای قهر پیدا کنی !
یکبار یادم است با دوستانم داشتیم مشورت میکردیم برای پیدا کردن دلیل قهر ، چقدر میخندیدیم !
قرار گذاشته بودیم بعد تر ها چند نفر را باهم بزنیم ،
روزی که این قرار را گذاشتیم یادم است که کاملا جدی بودیم سر حرفمان ، توی لیست مان دو تا استاد بود ، یک مدیر آموزش ، یک متصدی رستوران ، و یک رفتگر ، بله درست است یک رفتگر !
بنده ی خدا یکبار سر صبح زنگ خانه را زده بود و عیدی میخواست ،
خب با خوابش کسی نباید شوخی میکرد ، حق داشت ! @yavaashaki
قرار گذاشته بودیم که هر جا که لازم دانستیم همدیگر را ببوسیم ، میگفت از الان حواست را جمع کن ، ممکنه تو تاکسی باشه ، ممکنه تو معاونت دانشجویی دانشگاه باشه ، ممکنه حیاط کلانتری باشه ،
بعد از این جمله چشمانش یک مرتبه درشت شد ، هر موقع که چیزی هیجان زده اش میکرد اینگونه میشد ، بی نظیر ترین چیزی که میتوانستی در دنیا تماشا کنی !
و بعد با همان ذوق خنده دارش گفت : وای حیاط کلانتری خیلی خوبه ،
توروخدا قول بده بریم حیاط کلانتری ، توروخدا ! من حال آن لحظه ام را هرگز فراموش نمیکنم ، آنچنان به او قول احمقانه ای داشتم میدادم که هنوز هم یادش میوفتم خنده ام میگیرد !
روزی که حرفهای آخر را به من میزد،
کنار آبسردکن کنارِ سلف نشسته بودیم،
من در آفتاب نشسته بودم و او در سایه،نگاهِ زیر زیرکی متصدی فتوکپی هم یادم میآید،انگار میدانست که در درونم چه زلزلهای در حال وقوع است،
وقتی حرفهایش تمام شد و نوبت به من رسید خیلی چیزها داشتم برای گفتن،
خیلی سوالها داشتم برای پرسیدن،نگاهش کردم،نور خورشید و تلالؤ آن لای موهایش بود،
حرف زدن سخت شده بود مثل نفس کشیدن،آب دهانم را قورت دادم،
و فقط پرسیدم آخر قربانت بشوم تو که بروی من تنها با قرارهایمان چه کنم؟
تنها چیزی که بعد از این یادم میآید،آهسته دور شدنش بود.
#پویان_اوحدی
narii
قرار گذاشته بودیم وقتی تیم محبوبمان قهرمان دنیا شد برویم شریعتی دو دست پیراهن تیم محبوبمان را بگیریم و برویم پیش آن رفیقمان که همیشه میگفت شما دو نفر خوراک عکس دو نفره هستید ، و عکس بگیریم !
همیشه بهمان میگفت حتی اگر یکی تان اخم کند و آن یکی لبخند بزند هم عکس معرکه ای از آب در می آید .
نمیدانم چرا اما مردک دیوانه انگار راست میگفت ..
قرار گذاشته بودیم که بعدترها ،
یک بار که مسافرت میرویم ،
موقعی که من در جاده داشتم رانندگی میکردم و با موبایل حرف میزدم ، موبایلم را از دستم بکشد و از پنجره پرت کند بیرون ،
میگفت این کار همیشه آرزویش بود و من موظفم که او را به آرزویش برسانم !
میگفتم خدا خدا کن که آن موقع آیفون نداشته باشم وگرنه ..
و تا میگفتم وگرنه ، می پرید توی حرفم و میگفت وگرنه چی ؟ ها ؟ جراتش رو داری بگو ..
و من میخندیدم ، که حالا نخند کی بخند ...
قرار گذاشته بودیم سالی یک هفته باهم قهر کنیم ،
میگفت " همیشه که خوب و آشتی باشیم مزه نمیده ، آدم خسته میشه " و بعد خنده دار تر آنجاییش میشد که برای قهر کردنمان تاریخ هم تعیین میکرد ، میگفت تا ماه بعد فرصت داری که بهانه برای قهر پیدا کنی !
یکبار یادم است با دوستانم داشتیم مشورت میکردیم برای پیدا کردن دلیل قهر ، چقدر میخندیدیم !
قرار گذاشته بودیم بعد تر ها چند نفر را باهم بزنیم ،
روزی که این قرار را گذاشتیم یادم است که کاملا جدی بودیم سر حرفمان ، توی لیست مان دو تا استاد بود ، یک مدیر آموزش ، یک متصدی رستوران ، و یک رفتگر ، بله درست است یک رفتگر !
بنده ی خدا یکبار سر صبح زنگ خانه را زده بود و عیدی میخواست ،
خب با خوابش کسی نباید شوخی میکرد ، حق داشت ! @yavaashaki
قرار گذاشته بودیم که هر جا که لازم دانستیم همدیگر را ببوسیم ، میگفت از الان حواست را جمع کن ، ممکنه تو تاکسی باشه ، ممکنه تو معاونت دانشجویی دانشگاه باشه ، ممکنه حیاط کلانتری باشه ،
بعد از این جمله چشمانش یک مرتبه درشت شد ، هر موقع که چیزی هیجان زده اش میکرد اینگونه میشد ، بی نظیر ترین چیزی که میتوانستی در دنیا تماشا کنی !
و بعد با همان ذوق خنده دارش گفت : وای حیاط کلانتری خیلی خوبه ،
توروخدا قول بده بریم حیاط کلانتری ، توروخدا ! من حال آن لحظه ام را هرگز فراموش نمیکنم ، آنچنان به او قول احمقانه ای داشتم میدادم که هنوز هم یادش میوفتم خنده ام میگیرد !
روزی که حرفهای آخر را به من میزد،
کنار آبسردکن کنارِ سلف نشسته بودیم،
من در آفتاب نشسته بودم و او در سایه،نگاهِ زیر زیرکی متصدی فتوکپی هم یادم میآید،انگار میدانست که در درونم چه زلزلهای در حال وقوع است،
وقتی حرفهایش تمام شد و نوبت به من رسید خیلی چیزها داشتم برای گفتن،
خیلی سوالها داشتم برای پرسیدن،نگاهش کردم،نور خورشید و تلالؤ آن لای موهایش بود،
حرف زدن سخت شده بود مثل نفس کشیدن،آب دهانم را قورت دادم،
و فقط پرسیدم آخر قربانت بشوم تو که بروی من تنها با قرارهایمان چه کنم؟
تنها چیزی که بعد از این یادم میآید،آهسته دور شدنش بود.
#پویان_اوحدی
narii
۲.۵k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.