پارت 48
#پارت_48
کیان سکوت اختیار کرده بود و فقط گوش میکرد.وقتی دید سوالی نگاش میکنم خودش جواب سوال هامو داد و چقدر تحمل اون جوابا میتونه برام سخت باشه...
_ینی من...ببین پدر تو رسید به این سیاره و دنبال خونتون گشت و هنوز متوجه نشده بود که اینجا زمین نیست...ینی وقتی منو دید که دقیقا شکل هم بودیم و چیزایی که اون گفت و من گفتم...فهمید که اینجا...سیلوِرناست...ببینم خونوادتو که یادته نه؟
نا محسوس سرمو تکون دادم.اون لحظه حتی توانایی پلک زن نداشتم.
_پدرت به محض اینکه فمید اینجا کجاست شروع کرد به جمع کردن اطلاعات و نوشتن یه سفرنامه...اون اماده رفتن بود که...متاسفانه...
سرشو انداخت پایینو ادامه داد
_متاسفانه پرواز بدی داشت و...
_من یکبار تونسته بودم با نبود پدر مقابله کنم و ...حالا میتونم یه بار دیگه هم اینکارو بکنم؟باید بتونم...
_اون میدونست که تو علاقه ی زیادی به فضا نوردی داری...و میدونست روزی به این سیاره قدم میزاری...ولی من...من زود جلوی آیدا و خودم رو گرفتم...میدونی که اینجا دنیای موازیه و برخی علایق مشترکه ...ما توی بعدی از سیارات و زمان زندگی میکنیم که زمین و سیلورنا ...جزعی از یازده بعد هستن(این راسته ها تخیل نیست)
هضم حقایق تقریبا کمی فقط کمی اسون شده بود چون کم کم داشت یادم میومد که من کی هستم
بغض لعنتی رو قورت دادم
_گفتی یه سفرنامه نوشته بود...هنوز دارینش؟
_اره اره دارمش..میرم بیارمش برات
و بلند شد که بره
نفسمو کلافه بیرون فرستادمو تازه متوجه کیان بودم که به معنای وقعی هنگ کرده بود.هنگ که میگم هنگا...
_کیان...خوبی تو؟
و همچنان خیرم مونده بود
_حدس میزدم
_چیو
_اینکه تو آدم فضایی باشی
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_فعلا که جنابالی ادم فضایی ای نه من...قیافشو...
و یه دستمو جلو دهنم گرفتم و از ته دل به قیافه هنگ کیان خندیدم.
_به چی میخندی؟
_اخه میدونی همیشه فک میکردم شماها سبزین با کله های اینجوری
و با دستم شکل یه دایره ی ناهمسانو کشیدم
_با چشمای سیاه
و بعد پوف خندم گرفت
_منم فکر میکردم شما ها زردین با یه کله ی کچل و ناخونای دراز
و هردو چند ثانیه به هم خیره شدیم و یهو از خنده منفجر شدیم.بعد ازچند لحظه گفت
_وای خدا باورم نمیشه دارم با یه ادم فضایی حرف میزنم
_منم همینطور
کیان سکوت اختیار کرده بود و فقط گوش میکرد.وقتی دید سوالی نگاش میکنم خودش جواب سوال هامو داد و چقدر تحمل اون جوابا میتونه برام سخت باشه...
_ینی من...ببین پدر تو رسید به این سیاره و دنبال خونتون گشت و هنوز متوجه نشده بود که اینجا زمین نیست...ینی وقتی منو دید که دقیقا شکل هم بودیم و چیزایی که اون گفت و من گفتم...فهمید که اینجا...سیلوِرناست...ببینم خونوادتو که یادته نه؟
نا محسوس سرمو تکون دادم.اون لحظه حتی توانایی پلک زن نداشتم.
_پدرت به محض اینکه فمید اینجا کجاست شروع کرد به جمع کردن اطلاعات و نوشتن یه سفرنامه...اون اماده رفتن بود که...متاسفانه...
سرشو انداخت پایینو ادامه داد
_متاسفانه پرواز بدی داشت و...
_من یکبار تونسته بودم با نبود پدر مقابله کنم و ...حالا میتونم یه بار دیگه هم اینکارو بکنم؟باید بتونم...
_اون میدونست که تو علاقه ی زیادی به فضا نوردی داری...و میدونست روزی به این سیاره قدم میزاری...ولی من...من زود جلوی آیدا و خودم رو گرفتم...میدونی که اینجا دنیای موازیه و برخی علایق مشترکه ...ما توی بعدی از سیارات و زمان زندگی میکنیم که زمین و سیلورنا ...جزعی از یازده بعد هستن(این راسته ها تخیل نیست)
هضم حقایق تقریبا کمی فقط کمی اسون شده بود چون کم کم داشت یادم میومد که من کی هستم
بغض لعنتی رو قورت دادم
_گفتی یه سفرنامه نوشته بود...هنوز دارینش؟
_اره اره دارمش..میرم بیارمش برات
و بلند شد که بره
نفسمو کلافه بیرون فرستادمو تازه متوجه کیان بودم که به معنای وقعی هنگ کرده بود.هنگ که میگم هنگا...
_کیان...خوبی تو؟
و همچنان خیرم مونده بود
_حدس میزدم
_چیو
_اینکه تو آدم فضایی باشی
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_فعلا که جنابالی ادم فضایی ای نه من...قیافشو...
و یه دستمو جلو دهنم گرفتم و از ته دل به قیافه هنگ کیان خندیدم.
_به چی میخندی؟
_اخه میدونی همیشه فک میکردم شماها سبزین با کله های اینجوری
و با دستم شکل یه دایره ی ناهمسانو کشیدم
_با چشمای سیاه
و بعد پوف خندم گرفت
_منم فکر میکردم شما ها زردین با یه کله ی کچل و ناخونای دراز
و هردو چند ثانیه به هم خیره شدیم و یهو از خنده منفجر شدیم.بعد ازچند لحظه گفت
_وای خدا باورم نمیشه دارم با یه ادم فضایی حرف میزنم
_منم همینطور
۱.۹k
۱۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.