پارت 49
#پارت_49
_امیر امشب به مامانت اینا زنگ بزن بیان خونه ما
صدایی دقیقا شبیه صدای من و پشت سر من
_آیدا برنگرد...الان فشارم میوفته اون تویی اینم تویی اون یارو کیه باز؟
کیان بود که اشاره میزد اصلا و ابدا برنگردم.
_بابا سلام...جایی میرفتی؟
جناب پدر موازی!یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به دخترش.همزاد موازیم دقیقا پشت سرم ایستاده بود
_عاااام...نه من..راستش اره داشتم فقط قدم میزدم.
_اون چیه دستت
اوووف چه همزاد فوضولی داشتم
_این...چیزه...دیوان رستم
دهنمو سفت گرفتم تا صدای خندم در نیاد.کیان اخمی کرد وگفت
_چی خنده داره؟
_اینکه رستم جنگجوی افسانه ایه ماست و شاعر شما...
و بعد هردو دستامونو سفت گرفتیم جلوی دهنامون و شونه هامون لرزید
_بابا میشه شما زنگ بزنید به امیرشون که امشب بیان خونه ما؟
_مزاحم نمیشیم
_ن بابا این حرفا چیه...دوماد انقدر خجالتی؟...چشم زنگ میزنم دخترم...خب شمام برید دیگه اگ جایی میخاستین برین...
_ن من فقط اومدم تا آیدا جان رو تا خونه همراهی کنم
_خدافظ بابا
_خدافظ اقای نوری سلام برسونید
و از کنار نیمکت رد شدن که رومو اونور کردم تا دیده نشم
وقتی مطمئن شد که اونها رد شدن به سمتمون اومد و یه سررسید قهوه ای رو دستم داد.
_من باید برم...بازم همو میبینیم ...فعلا
و برای هردومون دست تکون داد
دستی به سررسید کشیدم و از ته دل بوسه ای به گوشه ی دفتر زدم که دستای پدرم اون رو لمس کرده بود
چند لحظه ای به سکوت گذشت که...
_آیدا تو همین الان مگه...
زود چشمامو باز کردمو دنبال صاحب صدا گشتم...امیر؟
نگاهی مشکوک به کیان انداخت
_ولی تو همین الان رفتی...خونه...چطوری؟
و دستاشو مشت کرد و نگاهی به کیان انداخت
_امیدوارم توضیح خوبی داشته باشی
_امیر امشب به مامانت اینا زنگ بزن بیان خونه ما
صدایی دقیقا شبیه صدای من و پشت سر من
_آیدا برنگرد...الان فشارم میوفته اون تویی اینم تویی اون یارو کیه باز؟
کیان بود که اشاره میزد اصلا و ابدا برنگردم.
_بابا سلام...جایی میرفتی؟
جناب پدر موازی!یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به دخترش.همزاد موازیم دقیقا پشت سرم ایستاده بود
_عاااام...نه من..راستش اره داشتم فقط قدم میزدم.
_اون چیه دستت
اوووف چه همزاد فوضولی داشتم
_این...چیزه...دیوان رستم
دهنمو سفت گرفتم تا صدای خندم در نیاد.کیان اخمی کرد وگفت
_چی خنده داره؟
_اینکه رستم جنگجوی افسانه ایه ماست و شاعر شما...
و بعد هردو دستامونو سفت گرفتیم جلوی دهنامون و شونه هامون لرزید
_بابا میشه شما زنگ بزنید به امیرشون که امشب بیان خونه ما؟
_مزاحم نمیشیم
_ن بابا این حرفا چیه...دوماد انقدر خجالتی؟...چشم زنگ میزنم دخترم...خب شمام برید دیگه اگ جایی میخاستین برین...
_ن من فقط اومدم تا آیدا جان رو تا خونه همراهی کنم
_خدافظ بابا
_خدافظ اقای نوری سلام برسونید
و از کنار نیمکت رد شدن که رومو اونور کردم تا دیده نشم
وقتی مطمئن شد که اونها رد شدن به سمتمون اومد و یه سررسید قهوه ای رو دستم داد.
_من باید برم...بازم همو میبینیم ...فعلا
و برای هردومون دست تکون داد
دستی به سررسید کشیدم و از ته دل بوسه ای به گوشه ی دفتر زدم که دستای پدرم اون رو لمس کرده بود
چند لحظه ای به سکوت گذشت که...
_آیدا تو همین الان مگه...
زود چشمامو باز کردمو دنبال صاحب صدا گشتم...امیر؟
نگاهی مشکوک به کیان انداخت
_ولی تو همین الان رفتی...خونه...چطوری؟
و دستاشو مشت کرد و نگاهی به کیان انداخت
_امیدوارم توضیح خوبی داشته باشی
۹۳۷
۱۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.