معرفیکتاب

#معرفی_کتاب📚
قهوه سرد آقای نویسنده

می‌خوام یه اعتراف بکنم!

من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پونزده سال از خودم بزرگ‌تر بود، اون هر روز به خونه‌ی پیرزن همسایه می‌اومد تا ازش پیانو یاد بگیره.

ازقضا زنگ خونه‌ی پیرزن خراب بود و معشوقه‌ی دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونه‌ی ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده می‌رفتم پایین و در رو واسه‌ش باز می‌کردم، اونم می‌گفت: «ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تودل‌رو می‌گفت عزیزم!
#روزبه_معین
دیدگاه ها (۲)

#معرفی_کتاب #چهل_سالگی 📚 همه جوان‌ها بالاخره یک روز عاشق می‌...

#معرفی_کتاب #غرور_و_تعصب 📚 از عیب و ایرادهای کسی کهقرار است ...

#معرفی_کتاب 📚 یکبار از او پرسیدم چرا نقاشی را دوست دارد، چر...

تولایق بهترین ها هستی بانو برای بانو بودنت ببال و برای وقار ...

《مدرسه رویایی》

《مدرسه رویایی》

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط