p3
'بوسه ای آرومی کنار گوشش گذاشتم و سعی کردم حالت تهوع ام رو نادیده بگیرم.
+ باشه پسر بلوطی من...باشه...
شروع به نوازش موهاش کردم و سعی کردم احساس آرامش بهش بدم، احساسی که لحظه به لحظه کنارش بودن بهم میداد
+آماده ام که حذف بزنی پسر بلوطی من'
" بعد از نفس عمیقی چشمامو بستم تا با چشمای تیله ایه معصومش رو به رو نباشم : من... مافیام
این کلمات از دهنم بیرون اومد، سنگینتر از هر چیزی که تا حالا گفتم. دستامو توی موهاش فرو کردم، انگار که بخوام با نوازشش آروم بشم، ولی توی قلبم انگار یه کوه در حال فرو ریختن بود : من از همون روزی که وارد این دنیا شدم، توی این مسیر بودم. یه مسیری که پُر از سایه و تاریکی بود. آدمایی رو دیدم که تو خوابشم نمیتونی تصورشون کنی. کارایی کردم که نمیتونم فراموش کنم..
یه کم مکث کردم. انگار که بوی خون هنوز توی هوا بود، توی خاطراتم زنده بود. نفس عمیقی کشیدم و به چشماش نگاه کردم : ولی اینو بدون، خانوم کوچولو، هر کاری که کردم، فقط واسه این بود که ازش محافظت کنم. من نمیخواستم این دنیا تو رو لمس کنه، نمیخواستم حتی یه ذره از اون تاریکی به زندگیش نفوذ کنه."
'شوک عجیبی بهم وارد شده بود..جین؟ مافیا؟
نه... نه... امکان نداشت...
اون فقط پسر من بود، یه پسر خوشقلب و مهربون که همیشه پیشم بود و در حال کمک بهم بود...ولی... شاید این فقط شخصیتش برای من بود
ولی مافیا؟
اصلا!!!
پسر من، بلوط من نمیتونست مافیا باشه..تک خنده ی آرومی کردم
+شوخی خوبی بود بلوطم...
درد زیادی رو توی ناحیه معدم احساس میکردم
سوزش زیاد ..احساس عجیبی داشتم، باور چیزی که گفته بود وحشتناک برام سخت بود، توانایی امکان کردن این که مافیا باشه برام خیلی سخت و دور از ذهن بود
+:نه... اصلا... امکان نداره...نمیتونم باورش کنم بلوطم...میدونی... همیشه به یک دید دیگه بهت نگاه میکردم، تو؟ کشتن ادم؟ اون شخصیت ناز و مهربونم برای من بود؟ یک بلوط و پسر کوچولو بودن برای من بود؟
هیچوقت فکر نمیکردم مافیا باشی....
ولی... پسرم... چرا هیچ وقت هیچی بهم نگفتی؟ چرا همیشه مخفی کاری کردی؟ میتونستی خیلی زودتر بهم بگی بلوطم..مگه بهم دیگه قول نداده بودیم چیزی بین ما پنهون نمونه؟'
" واکنش اون سرشار از درد و ناباوری بود... صدای آرومش، نگاهش، و اون خنده کوتاهی که حتی توش میشد طعم تلخی رو حس کرد، همه مثل یه آینه بود که اشتباهاتم رو توش میدیدم...
درحالی که هنوز از تماس چشمی باهاش خودداری میکردم لب زدم : خانوم کوچولوی من...
دوباره بهش نگاه کردم. دستام بیاراده از کنار بدنم آویزون شده بودن. نمیخواستم کاری کنم که احساس امنیتش از بین بره، ولی میدونستم که همین الان دیگه اون امنیت وجود نداره : میدونم... میدونم که این حرفا برات قابل باور نیست. اون کسی که تو توی من میبینی، فقط بخشی از منه. بخشی که همیشه دوست داشتم برای تو باشه. پسر کوچولوی مهربونت. بلوط تو. ولی اون بخش دیگهام... یه دنیای دیگهس. یه دنیایی که نمیخواستم حتی بدونی وجود داره.
یه لحظه مکث کردم. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، ولی باید حقیقت رو میدونست. : اگه چیزی رو پنهون کردم، فقط برای این بود که ازت محافظت کنم.... تو برای من مثل یه نور بودی، یه جایی که میتونستم بهش برگردم...و برای من همه چیزی، خانوم کوچولوی من. ولی اگه نمیتونی منو ببخشی... من درکت میکنم."
+ باشه پسر بلوطی من...باشه...
شروع به نوازش موهاش کردم و سعی کردم احساس آرامش بهش بدم، احساسی که لحظه به لحظه کنارش بودن بهم میداد
+آماده ام که حذف بزنی پسر بلوطی من'
" بعد از نفس عمیقی چشمامو بستم تا با چشمای تیله ایه معصومش رو به رو نباشم : من... مافیام
این کلمات از دهنم بیرون اومد، سنگینتر از هر چیزی که تا حالا گفتم. دستامو توی موهاش فرو کردم، انگار که بخوام با نوازشش آروم بشم، ولی توی قلبم انگار یه کوه در حال فرو ریختن بود : من از همون روزی که وارد این دنیا شدم، توی این مسیر بودم. یه مسیری که پُر از سایه و تاریکی بود. آدمایی رو دیدم که تو خوابشم نمیتونی تصورشون کنی. کارایی کردم که نمیتونم فراموش کنم..
یه کم مکث کردم. انگار که بوی خون هنوز توی هوا بود، توی خاطراتم زنده بود. نفس عمیقی کشیدم و به چشماش نگاه کردم : ولی اینو بدون، خانوم کوچولو، هر کاری که کردم، فقط واسه این بود که ازش محافظت کنم. من نمیخواستم این دنیا تو رو لمس کنه، نمیخواستم حتی یه ذره از اون تاریکی به زندگیش نفوذ کنه."
'شوک عجیبی بهم وارد شده بود..جین؟ مافیا؟
نه... نه... امکان نداشت...
اون فقط پسر من بود، یه پسر خوشقلب و مهربون که همیشه پیشم بود و در حال کمک بهم بود...ولی... شاید این فقط شخصیتش برای من بود
ولی مافیا؟
اصلا!!!
پسر من، بلوط من نمیتونست مافیا باشه..تک خنده ی آرومی کردم
+شوخی خوبی بود بلوطم...
درد زیادی رو توی ناحیه معدم احساس میکردم
سوزش زیاد ..احساس عجیبی داشتم، باور چیزی که گفته بود وحشتناک برام سخت بود، توانایی امکان کردن این که مافیا باشه برام خیلی سخت و دور از ذهن بود
+:نه... اصلا... امکان نداره...نمیتونم باورش کنم بلوطم...میدونی... همیشه به یک دید دیگه بهت نگاه میکردم، تو؟ کشتن ادم؟ اون شخصیت ناز و مهربونم برای من بود؟ یک بلوط و پسر کوچولو بودن برای من بود؟
هیچوقت فکر نمیکردم مافیا باشی....
ولی... پسرم... چرا هیچ وقت هیچی بهم نگفتی؟ چرا همیشه مخفی کاری کردی؟ میتونستی خیلی زودتر بهم بگی بلوطم..مگه بهم دیگه قول نداده بودیم چیزی بین ما پنهون نمونه؟'
" واکنش اون سرشار از درد و ناباوری بود... صدای آرومش، نگاهش، و اون خنده کوتاهی که حتی توش میشد طعم تلخی رو حس کرد، همه مثل یه آینه بود که اشتباهاتم رو توش میدیدم...
درحالی که هنوز از تماس چشمی باهاش خودداری میکردم لب زدم : خانوم کوچولوی من...
دوباره بهش نگاه کردم. دستام بیاراده از کنار بدنم آویزون شده بودن. نمیخواستم کاری کنم که احساس امنیتش از بین بره، ولی میدونستم که همین الان دیگه اون امنیت وجود نداره : میدونم... میدونم که این حرفا برات قابل باور نیست. اون کسی که تو توی من میبینی، فقط بخشی از منه. بخشی که همیشه دوست داشتم برای تو باشه. پسر کوچولوی مهربونت. بلوط تو. ولی اون بخش دیگهام... یه دنیای دیگهس. یه دنیایی که نمیخواستم حتی بدونی وجود داره.
یه لحظه مکث کردم. نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، ولی باید حقیقت رو میدونست. : اگه چیزی رو پنهون کردم، فقط برای این بود که ازت محافظت کنم.... تو برای من مثل یه نور بودی، یه جایی که میتونستم بهش برگردم...و برای من همه چیزی، خانوم کوچولوی من. ولی اگه نمیتونی منو ببخشی... من درکت میکنم."
- ۹.۴k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط