همکاری با زویی:)؟

حرف ها و توضیحات جونگکوک به قلم ویولت : "
حرف ها و توضیحات ا.ت به قلم زویی خوشگله : '


"صاف روی صندلی چرمی قهوه‌ای نشسته بودم، اما انگار یه جایی بین خواب و بیداری بودم. صندلی زیرم نرم و راحت بود، ولی اون چیزی که بیشتر از همه توجه منو جلب کرده بود، صدای ا.ت بود. صدایی که مثل یه لالایی آروم توی گوشم پخش می‌شد. دستاش با یه خودکار کوچیک بازی می‌کرد و هر حرکتش برام برق می‌زد. انگار همین حرکت کوچیک هم کلی جذاب بود.
چشمای من روی چهره‌ی ا.ت قفل شده بود. دماغش، خط لبخند کوچیک گوشه‌ی لباش، و اون چشمایی که انگار همیشه یه قصه توشون قایم بود... همه‌شون مثل یه تابلوی نقاشی بودن که توش گیر افتاده بودم. با خودم فکر کردم: چرا انقد دیدن لبخندش خوشحالم می‌کنه؟ اصلاً... چرا نمی‌تونم به خودم بگم دیگه نیام؟"

'چشم‌هام رو از پرونده‌ای که مقابلم بود برداشتم و به جونگ‌کوک که مثل همیشه روی صندلی نشسته بود، نگاه کردم. انگار که حتی توی این چند دقیقه‌ای که داشتم صحبت می‌کردم، کلمه‌هام از گوشش رد نشده بودن. نگاهش... اون نگاه همیشه پررمز و راز، این بار سنگین‌تر بود.
خودکار رو بین انگشتام چرخوندم و نفس عمیقی کشیدم. جونگ‌کوک، گفتی این هفته اوضاع بهتر بوده، درسته؟ سعی کردم صدام رو همون‌قدر آروم و ملایم نگه دارم که همیشه بود، ولی حقیقتش ته ذهنم یه سوال دیگه چرخ می‌خورد: چرا اینقدر اینجا موندن رو طول می‌ده؟'

"دستامو توی هم قفل کرده بودم، مثل کسی که انگار می‌ترسه از جاش تکون بخوره، و چشم‌هام به زمین دوخته شده بود. هر کلمه‌ای که تو ذهنم می‌چرخید، شبیه یه فریاد بی‌صدا بود، ولی جایی برای گفتنش نبود.. آروم لب زدم: سرم همیشه پر از صداست؛ صداهایی که انگار نمی‌خوان ساکت بشن. حتی وقتی تنها هستم، حتی وقتی همه جا آرومه، این صداها یه جوری ادامه دارن که انگار نمی‌خوان دست از سرم بردارن. چیزایی که هیچ وقت به بقیه نگفتم. چیزایی که همیشه منو می‌ترسونن...گاهی فکر می‌کنم که دارم تو یه فضای تاریک راه می‌رم، بدون اینکه بدونم قراره به کجا برسم. مامان و بابام همیشه می‌گفتن که باید یه چیزی رو درست کنم. «چرا نمی‌تونی مثل بقیه باشی؟» «چرا نمی‌تونی نرمال باشی؟»
نرمال؟.. واقعاً نمی‌دونم نرمال بودن یعنی چی. شاید اصلاً برای آدمی مثل من وجود نداره..."

'کلماتش مثل قطره‌های بارونی بودن که آروم روی شیشه می‌خوردن، ولی پشتشون یه طوفان پنهون بود. طوفانی که نمی‌دونستم چطور آرومش کنم. نگاهش هنوز روی زمین قفل بود، انگار حتی جرأت نمی‌کرد به من نگاه کنه.
خودکار توی دستم از حرکت ایستاد. یه لحظه بهش خیره شدم، بعد آهسته و بدون هیچ عجله‌ای گفتم: نرمال؟ کلمه رو مزه‌مزه کردم، انگار که بخوام معنی جدیدی براش پیدا کنم. جونگ‌کوک، کی گفته که باید مثل بقیه باشی؟ کی گفته که اون چیزی که تو حس می‌کنی، اون چیزی که تو هستی، اشتباهه؟
سکوت کرد. شونه‌هاش یه کم پایین افتادن، انگار که کلماتم برای یه لحظه اون همه باری که روی دوشش بود، سبک‌تر کرده باشن. ولی هنوز مطمئن نبودم که باورشون کنه.
گاهی وقتا... نرمال بودن فقط یه توهمه. یه چیزی که بقیه ازش حرف می‌زنن، ولی هیچ‌کس واقعاً نمی‌دونه چیه. تو نیازی نداری که توی یه قالب جا بگیری، جونگ‌کوک. گاهی، صدایی که از درونت میاد، همون چیزیه که واقعی‌تر از هر چیزی توی این دنیاست.
نفس عمیقی کشید، انگار که برای لحظه‌ای داشت حرفام رو می‌سنجید. بعد، خیلی آروم، سرش رو بلند کرد و برای اولین بار مستقیم توی چشمام نگاه کرد. و من، برای یه لحظه، چیزی توی نگاهش دیدم که انگار سال‌ها پشت یه پرده‌ی تاریک مخفی شده بود—یه چیزی بین ترس، امید، و شاید یه کم... آرامش.'

"لبخند کم‌رنگی روی صورتم نشست و قبل از اینکه بخوام خودمو متوقف کنم، گفتم: نمی‌دونم چطوری باید بگم، ولی هر بار که اینجا می‌شینم و نگاهت می‌کنم... حس می‌کنم چیزی توی دلم زنده می‌شه.
صدام کمی لرزش داشت، ولی اهمیت نمی‌دادم. یه چیزی که تا حالا هیچ‌وقت تجربه نکردم...
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هامو بهش دوختم، به اون چشمایی که انگار همیشه پر از حرف‌های نگفته بودن: شاید تو ندونی، ولی حضور تو... یه جورایی منو از تمام اون چیزایی که همیشه منو پایین می‌کشیدن، جدا می‌کنه. انگار که، فقط با نگاهت، دنیا برام یه کم آروم‌تر می‌شه...
یه مکث کردم، چون نمی‌دونستم چطوری باید ادامه بدم. ولی بعد، به آرومی اضافه کردم: من هیچ‌وقت نمی‌دونستم عشق چه شکلیه، یا حتی فکر نمی‌کردم که لیاقتش رو داشته باشم. ولی حالا... حالا فکر می‌کنم شاید دارم می‌فهمم. شاید دارم می‌فهمم چون تو اینجایی..."
دیدگاه ها (۰)

p2

دو پارتی جدیددد:))))))))

p4

p3

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

کپشن خیلی مهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط