p4
'به سمت اتاقم رفتم و در و بستم
درکش برام سخت بود...خیلی سخت
دیدن این جنبه ی دیگه از پسرم، که هیچ وقت فکر دیدنش هم نمیکردم برام عجیب بود.
نمیدونستم میخوام چیکار کنم، یا تصمیمی که میخوام بعد از این اتفاق بگیرم چیه ولی میدونستم به زمان نیاز دارم
خیلی آروم بدون این که صدایی به بیرون درز پیدا کنه شروع کردم به جمع کردن وسایلم..نمیدونستم چرا...ولی حس میکردم نیازه
وسایل های اظطراری و چیز هایی که میدونستم وجودشون مهمه رو داخل یک کیف ریختم
حتی نمیدونستم میخوام چیکار کنم
ولی میدونستم نیاز به زمانی با خودم دارم.
بعد از جمع کردن وسیله هوایی که مورد نیاز بود، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم کمی از هیاهوی این دنیا قرار کنم'
"آروم پشت در ایستادم، سرم رو به چوب سردش تکیه دادم. صدای خشخش داخل اتاق بهم میگفت که تو چیزی رو جمع میکنی و با صدای خفه شروع به حرف زدن کردم: شاید فکر میکنی باید از من دور بشی... شاید فکر میکنی باید از این وضعیت فرار کنی. ولی من نمیتونم بذارم تو رو از دست بدم، خانوم کوچولوی من...
نفس عمیقی کشیدم، انگار که همه کلمات توی گلوم گیر کرده بودن. آهسته دستم رو روی در گذاشتم، انگار که میخواستم فاصله بینمون رو لمس کنم : میدونم، میدونم که این چیزی نیست که انتظارش رو داشتی. میدونم که ناامیدی، ترس، و شاید خشم توی قلبت پیچیده. ولی اینو بدون، هر کاری که کردم، هر قدمی که برداشتم، فقط به خاطر تو بود...
چشمهام رو بستم و اشکهای داغ روی صورتم جاری شد : من نمیخوام تو از من دور بشی. نمیخوام تنها چیزی که بهم امید میده رو از دست بدم. اگه فکر میکنی باید بری، اگه فکر میکنی فاصله میتونه کمکت کنه، من درکت میکنم. ولی بدون این که من همیشه پشت در اتاق منتظرت هستم. همیشه برای این که دوباره به آغوشم برگردی"
'با شنیدن صدای گریه هاش دلم لرزید
در رو به آرومی باز کردم
پشت در نشسته بود و به پهنای صورت نشسته بود.
زانو هاش رو تو سینه جمع کرده بود و سرش رو روی اون ها گذاشته بود
+بیبی؟
با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و بلند شد... فرصت حرف زدن بهش رو ندادم و خودم رو پرت کردم تو بغلش و این بار، من اون کسی بودم که اشک میریخت.
+:اره...میدونم بهت قول داده بودم هیچ وقت ترکت نکنم بلوطم...ولی... بعضی اوقات مسائل پیچیده میشه...
بلوطم...تو همه چیز منی... نمیخوام از دستت بدم پسرکم...
همیشه پیشم بودی و نذاشتی کسی بهم آسیبی بزنه...
پس...این بار من کنارت میمونم و حواسم هست روحت آسیبی نبینه'
"دستامو محکم دورش حلقه کردم، انگار اگه بیشتر فشارش بدم، شاید این ترس لعنتی از دست دادنش از بین بره. احساس کردم اشکاش داغ روی گردنم ریخت و نفسم رو گرفت. به آرامی دستمو روی موهاش کشیدم، نرمیشون همیشه آرومم میکرد، ولی این بار نمیتونست آرومم کنه. همه چیز توی سرم میچرخید، هزار تا کلمه برای گفتن داشتم، ولی هیچکدومشون به اندازه کافی نبودن...
لبمو نزدیک گوشش بردم : تو نور زندگی منی، خانوم کوچولوم... قسم میخورم دیگه هیچ رازی بینمون نباشه. فقط این بار بهم این فرصت رو بده... خواهش میکنم.."
'سرم رو داخل گردنش کردم و شروع کردم به بو کردن بوی بدنش
بویی که خاطرات زیادی باهاش داشتم و آرامش وجودم بود
و خب... گاز آرومی هم ازش گرفتم
+:اگر پسرم قراره آدم بشو باشه... اگر قراره قول بده که دیگه نه رازی بمونه و همه چیز رو باهم حل کنیم
باشه... یه فرصت به این بلوط میدم...
یه فرصت به این پسر کوچولو میدم....
قبول کردم بهش یه فرصت دیگه هم بدم
چون حتی خودمم نمیخواستم از دست بدمش
چون حتی دل خودمم برای تنگ میشد
چون قسمتی از وجودم بود که نمیتونستم ترک کنم
چون بلوطم بود
چون پسرم بود...
چون پدر بچم بود
و از همه مهمتر... دوستش داشتم....'
ممنون بابت این همکاری نانازبلا:)))☺️🤏🏻
@violet_harmy_74
درکش برام سخت بود...خیلی سخت
دیدن این جنبه ی دیگه از پسرم، که هیچ وقت فکر دیدنش هم نمیکردم برام عجیب بود.
نمیدونستم میخوام چیکار کنم، یا تصمیمی که میخوام بعد از این اتفاق بگیرم چیه ولی میدونستم به زمان نیاز دارم
خیلی آروم بدون این که صدایی به بیرون درز پیدا کنه شروع کردم به جمع کردن وسایلم..نمیدونستم چرا...ولی حس میکردم نیازه
وسایل های اظطراری و چیز هایی که میدونستم وجودشون مهمه رو داخل یک کیف ریختم
حتی نمیدونستم میخوام چیکار کنم
ولی میدونستم نیاز به زمانی با خودم دارم.
بعد از جمع کردن وسیله هوایی که مورد نیاز بود، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم کمی از هیاهوی این دنیا قرار کنم'
"آروم پشت در ایستادم، سرم رو به چوب سردش تکیه دادم. صدای خشخش داخل اتاق بهم میگفت که تو چیزی رو جمع میکنی و با صدای خفه شروع به حرف زدن کردم: شاید فکر میکنی باید از من دور بشی... شاید فکر میکنی باید از این وضعیت فرار کنی. ولی من نمیتونم بذارم تو رو از دست بدم، خانوم کوچولوی من...
نفس عمیقی کشیدم، انگار که همه کلمات توی گلوم گیر کرده بودن. آهسته دستم رو روی در گذاشتم، انگار که میخواستم فاصله بینمون رو لمس کنم : میدونم، میدونم که این چیزی نیست که انتظارش رو داشتی. میدونم که ناامیدی، ترس، و شاید خشم توی قلبت پیچیده. ولی اینو بدون، هر کاری که کردم، هر قدمی که برداشتم، فقط به خاطر تو بود...
چشمهام رو بستم و اشکهای داغ روی صورتم جاری شد : من نمیخوام تو از من دور بشی. نمیخوام تنها چیزی که بهم امید میده رو از دست بدم. اگه فکر میکنی باید بری، اگه فکر میکنی فاصله میتونه کمکت کنه، من درکت میکنم. ولی بدون این که من همیشه پشت در اتاق منتظرت هستم. همیشه برای این که دوباره به آغوشم برگردی"
'با شنیدن صدای گریه هاش دلم لرزید
در رو به آرومی باز کردم
پشت در نشسته بود و به پهنای صورت نشسته بود.
زانو هاش رو تو سینه جمع کرده بود و سرش رو روی اون ها گذاشته بود
+بیبی؟
با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و بلند شد... فرصت حرف زدن بهش رو ندادم و خودم رو پرت کردم تو بغلش و این بار، من اون کسی بودم که اشک میریخت.
+:اره...میدونم بهت قول داده بودم هیچ وقت ترکت نکنم بلوطم...ولی... بعضی اوقات مسائل پیچیده میشه...
بلوطم...تو همه چیز منی... نمیخوام از دستت بدم پسرکم...
همیشه پیشم بودی و نذاشتی کسی بهم آسیبی بزنه...
پس...این بار من کنارت میمونم و حواسم هست روحت آسیبی نبینه'
"دستامو محکم دورش حلقه کردم، انگار اگه بیشتر فشارش بدم، شاید این ترس لعنتی از دست دادنش از بین بره. احساس کردم اشکاش داغ روی گردنم ریخت و نفسم رو گرفت. به آرامی دستمو روی موهاش کشیدم، نرمیشون همیشه آرومم میکرد، ولی این بار نمیتونست آرومم کنه. همه چیز توی سرم میچرخید، هزار تا کلمه برای گفتن داشتم، ولی هیچکدومشون به اندازه کافی نبودن...
لبمو نزدیک گوشش بردم : تو نور زندگی منی، خانوم کوچولوم... قسم میخورم دیگه هیچ رازی بینمون نباشه. فقط این بار بهم این فرصت رو بده... خواهش میکنم.."
'سرم رو داخل گردنش کردم و شروع کردم به بو کردن بوی بدنش
بویی که خاطرات زیادی باهاش داشتم و آرامش وجودم بود
و خب... گاز آرومی هم ازش گرفتم
+:اگر پسرم قراره آدم بشو باشه... اگر قراره قول بده که دیگه نه رازی بمونه و همه چیز رو باهم حل کنیم
باشه... یه فرصت به این بلوط میدم...
یه فرصت به این پسر کوچولو میدم....
قبول کردم بهش یه فرصت دیگه هم بدم
چون حتی خودمم نمیخواستم از دست بدمش
چون حتی دل خودمم برای تنگ میشد
چون قسمتی از وجودم بود که نمیتونستم ترک کنم
چون بلوطم بود
چون پسرم بود...
چون پدر بچم بود
و از همه مهمتر... دوستش داشتم....'
ممنون بابت این همکاری نانازبلا:)))☺️🤏🏻
@violet_harmy_74
- ۱۰.۰k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط