پارت ۸۲
#پارت_۸۲
اشکام بی وقفه میریختن....نگاهش که بهم خورد متعجب نگاهم کرد..
-چی شده چرا گریه میکنی؟؟...به جا من ابغوره گرفتی..
میون گریم خندیدم...
-خیلی ناراحت شدم....من....من...خیلی احساساتیم...
به چشمام نگاه کرد...بعد چشاس رنگ غم گرفت..و اخماش تو هم رفت..
-خب پس نباید ادامه بدم..
اومد بلند بشه که بازوشو گرفتم...
-نه....تروخدا ادامه بدید...دیگه گریه نمیکنم...
نشست سر جاش و انگشت اشارش رو سمتم گرفت
-اگه گریه کنی دیگه ادامه نمیدم...این چشارو خیس نکن...
سرمو تکون دادم...
-چشم حالا ادامه بدید...
-خیل خب....بعد از مرگ مامانم بابام شکسته شد...منم گوشه نشین تر شده بودم....خونمون همیشه تو سکوت بود....یه سال گذشت....یه شب بابام زنگ زد به خدمتکارمون و بهش گفت که مهمون داریم...اتاق کنار اتاق منو اماده کنه...منتظر بودم ببینم این مهمون کیه....وقتی بابام اومد...یه پسر باهاش بود...پسری که موهاش مشکی بود و چشمای خاکستری داشتم...به نظر همسن من میومد...قدش هم تقریبا اندازه من بود...
زیر لب زمزمه کردم
-آهـــی
-درسته اون پسر اهی بود...بابام گفت از این به بعد قراره پیش ما زندگی کنه...یه جورایی خوشحال شدم....چون دیگه یه همدم میتونستم داشته باشم...ولی اون اوایل اصلا باهام راه نمیومد..منم مغرور بودم...وقتی میدیدم اون نمیاد سمتم دیگه سراغش نمیرفتم...بابام مارو بهم نزدیک کرد...با اومدن آهی روزگارمون دوباره شاد شد..چون یه برادر پیدا کرده بودم....تو مدرسه منو کیوان و اهی به سه شمشیر زن معروف بودیم...همیشه باهم بودیم سه برادر جدا ناشدنی...کیوان خانوادش فوت شده بودن...برا همین بیشتر اوقات پیش ما بود...وقتی بابام فوت شد...زندگیمون دوباره سیاه شد...ما سه تا فقط همدیگه رو داشتیم...مرگ بابام هم عمدی بود.
تلخندی زد و نفس عمیقی کشید...سرشو به مبل تکیه داد و چشماشو بست...
منم منتظر موندم تا حالش بهتر بشه..یاداوری اون خاطرات حتما براش سخت بوده...
ده دقیقه گذشت اما هنوز همونطور بود...دیگه داشت حوصلم سر میرفت..
-آقا هامین...اقا هامین...
اروم چشماشو باز کرد و خسته نگاهم کرد...
-ببخشید میدونم موقع مناسبی نیست و برای شما سخته ولی اگه برادرتونه پس چرا زندانیش کرده بودید...؟؟!!
صاف نشست و نگاهم کرد...
-به جن اعتقاد داری؟
مامان بزرگم دیده بود...منم باورشون داشتم..
-معلومه که دارم
-ما اون موقع حدود ۱۹ سالمون بود...شیطون و کنجکاو بودیم...علاقه زیادی هم به جن و روح داشتیم...برا همین به این کار رو اوردیم...اولش با یه احضار ساده شروع شد...بعدش کم کم گریبان گیر زندگیمون شد...شب و روزمون رو ازمون گرفته بود #حقیقت_رویایی❤
نظر رفقا😉بترکونید
اشکام بی وقفه میریختن....نگاهش که بهم خورد متعجب نگاهم کرد..
-چی شده چرا گریه میکنی؟؟...به جا من ابغوره گرفتی..
میون گریم خندیدم...
-خیلی ناراحت شدم....من....من...خیلی احساساتیم...
به چشمام نگاه کرد...بعد چشاس رنگ غم گرفت..و اخماش تو هم رفت..
-خب پس نباید ادامه بدم..
اومد بلند بشه که بازوشو گرفتم...
-نه....تروخدا ادامه بدید...دیگه گریه نمیکنم...
نشست سر جاش و انگشت اشارش رو سمتم گرفت
-اگه گریه کنی دیگه ادامه نمیدم...این چشارو خیس نکن...
سرمو تکون دادم...
-چشم حالا ادامه بدید...
-خیل خب....بعد از مرگ مامانم بابام شکسته شد...منم گوشه نشین تر شده بودم....خونمون همیشه تو سکوت بود....یه سال گذشت....یه شب بابام زنگ زد به خدمتکارمون و بهش گفت که مهمون داریم...اتاق کنار اتاق منو اماده کنه...منتظر بودم ببینم این مهمون کیه....وقتی بابام اومد...یه پسر باهاش بود...پسری که موهاش مشکی بود و چشمای خاکستری داشتم...به نظر همسن من میومد...قدش هم تقریبا اندازه من بود...
زیر لب زمزمه کردم
-آهـــی
-درسته اون پسر اهی بود...بابام گفت از این به بعد قراره پیش ما زندگی کنه...یه جورایی خوشحال شدم....چون دیگه یه همدم میتونستم داشته باشم...ولی اون اوایل اصلا باهام راه نمیومد..منم مغرور بودم...وقتی میدیدم اون نمیاد سمتم دیگه سراغش نمیرفتم...بابام مارو بهم نزدیک کرد...با اومدن آهی روزگارمون دوباره شاد شد..چون یه برادر پیدا کرده بودم....تو مدرسه منو کیوان و اهی به سه شمشیر زن معروف بودیم...همیشه باهم بودیم سه برادر جدا ناشدنی...کیوان خانوادش فوت شده بودن...برا همین بیشتر اوقات پیش ما بود...وقتی بابام فوت شد...زندگیمون دوباره سیاه شد...ما سه تا فقط همدیگه رو داشتیم...مرگ بابام هم عمدی بود.
تلخندی زد و نفس عمیقی کشید...سرشو به مبل تکیه داد و چشماشو بست...
منم منتظر موندم تا حالش بهتر بشه..یاداوری اون خاطرات حتما براش سخت بوده...
ده دقیقه گذشت اما هنوز همونطور بود...دیگه داشت حوصلم سر میرفت..
-آقا هامین...اقا هامین...
اروم چشماشو باز کرد و خسته نگاهم کرد...
-ببخشید میدونم موقع مناسبی نیست و برای شما سخته ولی اگه برادرتونه پس چرا زندانیش کرده بودید...؟؟!!
صاف نشست و نگاهم کرد...
-به جن اعتقاد داری؟
مامان بزرگم دیده بود...منم باورشون داشتم..
-معلومه که دارم
-ما اون موقع حدود ۱۹ سالمون بود...شیطون و کنجکاو بودیم...علاقه زیادی هم به جن و روح داشتیم...برا همین به این کار رو اوردیم...اولش با یه احضار ساده شروع شد...بعدش کم کم گریبان گیر زندگیمون شد...شب و روزمون رو ازمون گرفته بود #حقیقت_رویایی❤
نظر رفقا😉بترکونید
۱۳.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.