پارت ۸۱
#پارت_۸۱
نگاه متعجب منو که دید گفت
-همونی که دیروز دیدیش
فقط با چشمای گشاد شده نگاهش میکردم....چیییی...اون تو اتاق من بوده...!!!!!
-تروخدا بهم بگید اون کیه...یا بهتره بگم چیه؟؟؟!!!..چرا شما نگهش داشته بودید...چیکارتون کرده بود...و اینکه...
دستشو اورد بالا...
-خیل خب باش...سوالاتو جواب میدم اما بعد از اینکه ناهار خوردیم....
نفسمو دادم بیرون...
-باش...پس من برم سالاد و تموم کنم...
اومدم از در برم بیرون که جلومو گرفت...
-نمیخواد با این دستت کاری کنی..سالاد نمیخواد..
-اما شما با غذا حتما باید سالاد بخورید...
باز داشت اونجوری نگاه میکرد...
دستمو جلو روش تکون دادم..
-آقا هامیــن...چرا شما امروز اینجوری میشید
دست از اون نگاهش برداشت و کلافه نگاهشو چرخوند....
زیر لب زمزمه وار گفت
-خودم نمیدونم..بیا بریم..
ملوس و براش شیر ریختم و رفتم پایین...
تو سکوت غذا رو خوردیم...بعدش چایی رو دم گزاشتم و ظرفا هم گزاشتم تو ماشین ظرفشویی...
با این انگشتم که بسته بود حس میکردم چلاق شدم....
به هامین نگاه کردم...رو مبل نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود.
رفتم و اروم کنارش نشستم....
اما متوجه من نشد...سرفه مصلحتی کردم...
که به خودش اومد
-خب میشه شروع کنیم..
-باشه...ولی بعضی چیزا هم نمیشه بگم..
اومدم اعتراض کنم که دستشو به نشونه سکوت جلوم گرفت...
-امـا تا جایی که بتونم جواباتو میدم...
-خب...باشه...میشه اول بگید اون کیه؟؟!!
موند فکر کرد....دودل نگاهم کرد...دهنشو باز کرد ولی با چیزی که گفت واسه یه لحظه هنگ کردم.....
چطور ممکنه...اخه...اخه...چطور همچین چیزی ممکنه...
ناخداگاه داد زدم..
-چیییــــــی...
-خودت گفتی حقیقتو میخوای...
-اما مگه این حقیقته؟؟؟؟؟!!!
-اره...حقیقته...اون برادر منه....البته ناتنی...ولی هست...از بچگی باهم بزرگ شدیم...
-اخه چطور؟؟!!
نگاهم کرد و به قیافم خندید...مطمئن بودم الان شبیه یه علامت سوال بزرگ شده بود قیافم...
-مفصله..
کامل برگشتم سمتش و چهار زانو نشستم...دستم هم زدم زیر چونم...یعنی امادم..
-باشه میگم....اون موقع من یازده سالم بود....مامانم تازه فوت شده بود.....
سوال ذهنمو به زبون اوردم..
-چطور فوت شدن؟؟!
-توحرفم قرار شد نزنی...و سوالاتی که به تو مربوط نیست نپرسی..
خودم از حرفم خجالت کشیدم....سرمو مثل این بچه ها انداختم پایین...
-ببخشید...تکرار نمیشه....
صدای نفس طولانیش رو شنیدم...
-حامله بود...
سرمو بلند کردم...نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد..
-قرار بود برام یه داداش کوچولو بیاره...خیلی هیجان داشتم....اما....تو راه بیمارستان تصادف میکنه...یه نفر از قصد میزنه بهش...و اون و بچه تو شکمش فوت میشن...
ناخداگاه اشک تو چشام جمع شد...من خیلی احساسی بودم..
متعجب نگاهم کرد و بعد خندید... #حقیقت_رویایی❤
نظر دوستان...
فردا یه پارت دیگه میزارم که چهار پارت کامل بشه...💗
نگاه متعجب منو که دید گفت
-همونی که دیروز دیدیش
فقط با چشمای گشاد شده نگاهش میکردم....چیییی...اون تو اتاق من بوده...!!!!!
-تروخدا بهم بگید اون کیه...یا بهتره بگم چیه؟؟؟!!!..چرا شما نگهش داشته بودید...چیکارتون کرده بود...و اینکه...
دستشو اورد بالا...
-خیل خب باش...سوالاتو جواب میدم اما بعد از اینکه ناهار خوردیم....
نفسمو دادم بیرون...
-باش...پس من برم سالاد و تموم کنم...
اومدم از در برم بیرون که جلومو گرفت...
-نمیخواد با این دستت کاری کنی..سالاد نمیخواد..
-اما شما با غذا حتما باید سالاد بخورید...
باز داشت اونجوری نگاه میکرد...
دستمو جلو روش تکون دادم..
-آقا هامیــن...چرا شما امروز اینجوری میشید
دست از اون نگاهش برداشت و کلافه نگاهشو چرخوند....
زیر لب زمزمه وار گفت
-خودم نمیدونم..بیا بریم..
ملوس و براش شیر ریختم و رفتم پایین...
تو سکوت غذا رو خوردیم...بعدش چایی رو دم گزاشتم و ظرفا هم گزاشتم تو ماشین ظرفشویی...
با این انگشتم که بسته بود حس میکردم چلاق شدم....
به هامین نگاه کردم...رو مبل نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود.
رفتم و اروم کنارش نشستم....
اما متوجه من نشد...سرفه مصلحتی کردم...
که به خودش اومد
-خب میشه شروع کنیم..
-باشه...ولی بعضی چیزا هم نمیشه بگم..
اومدم اعتراض کنم که دستشو به نشونه سکوت جلوم گرفت...
-امـا تا جایی که بتونم جواباتو میدم...
-خب...باشه...میشه اول بگید اون کیه؟؟!!
موند فکر کرد....دودل نگاهم کرد...دهنشو باز کرد ولی با چیزی که گفت واسه یه لحظه هنگ کردم.....
چطور ممکنه...اخه...اخه...چطور همچین چیزی ممکنه...
ناخداگاه داد زدم..
-چیییــــــی...
-خودت گفتی حقیقتو میخوای...
-اما مگه این حقیقته؟؟؟؟؟!!!
-اره...حقیقته...اون برادر منه....البته ناتنی...ولی هست...از بچگی باهم بزرگ شدیم...
-اخه چطور؟؟!!
نگاهم کرد و به قیافم خندید...مطمئن بودم الان شبیه یه علامت سوال بزرگ شده بود قیافم...
-مفصله..
کامل برگشتم سمتش و چهار زانو نشستم...دستم هم زدم زیر چونم...یعنی امادم..
-باشه میگم....اون موقع من یازده سالم بود....مامانم تازه فوت شده بود.....
سوال ذهنمو به زبون اوردم..
-چطور فوت شدن؟؟!
-توحرفم قرار شد نزنی...و سوالاتی که به تو مربوط نیست نپرسی..
خودم از حرفم خجالت کشیدم....سرمو مثل این بچه ها انداختم پایین...
-ببخشید...تکرار نمیشه....
صدای نفس طولانیش رو شنیدم...
-حامله بود...
سرمو بلند کردم...نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد..
-قرار بود برام یه داداش کوچولو بیاره...خیلی هیجان داشتم....اما....تو راه بیمارستان تصادف میکنه...یه نفر از قصد میزنه بهش...و اون و بچه تو شکمش فوت میشن...
ناخداگاه اشک تو چشام جمع شد...من خیلی احساسی بودم..
متعجب نگاهم کرد و بعد خندید... #حقیقت_رویایی❤
نظر دوستان...
فردا یه پارت دیگه میزارم که چهار پارت کامل بشه...💗
۱۲.۱k
۲۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.