پارت ۸۳
#پارت_۸۳
منتظر ادامش بودم که یهو گفت
-خب دیگه برا امروز بسه...
-چیییی نه تروخدا تروخدا نه...
اومد بلند بشه که بازوش رو محکم تو دستم گرفتم
-تروخدا من تا بعدا دیوونه میشم...لطفا لطفا...
با لبخند نگاهم کرد
-به یه شرطی
-هرچی چه شرطی؟؟
-باید شام بریم بیرون...
یکم فکر کردم تا دوزاریم افتاد...داشت منو دعوت میکرد..
-الان این یه دعوته یا یه دستور...!!؟؟
لبخند شیطونی زدم...مچشو گرفتم...
-یه دستور...گفتم که باید بیای...
-و اگه نیام..
خم شد روم..
-از ادامه ماجرا خبری نیست...
لپام و باد کردم خالی کردم...
-قبول...حالا بشینید....
نشست سر جای اولش...
-خب...کجا بودیم...اهان...خلاصه زندگی برامون نزاشته بودن...برا همین مجبور شدیم بریم پیش یه دعا نویس...اونم یه دعا داد بهمون تا این جنا برن....اما ما خام بودیم اون موقع...اونم نمیشناختیم...ولی دعارو اجرا کردیم....
نفس عمیقی کشید
-اما....بدتر شدن...درحدی که هر بار هرسه تامون رو کتک میزدن و یا یکیمون ناپدید میشد...بعد اون و تو جنگل یا قبرستون پیدا میکردیم...دفعه بعد یکی از بچه ها دانشگاه گفت که دوست عموش دعا نویسه و ادم خوبیه...اول شک داشتیم ولی وقتی رفتیم پیشش فهمیدیم ادم خوبیه....گفت اون دعا نویسه با جنای شیطانی در ارتباط بوده و دعای اشتباهی بهمون داده....خودش یه دعای خوب داد وقتی خوندیمش...دیگه مشکلات تموم شدن....من و آهی پزشکی میخوندیم اما کیوان عاشق مهندسی بود....تصمیم گرفتیم بریم و پیش اون دعا نویس اموزش ببینیم....جدا ازینکه هربار رفتیم ردمون کرد و گفت خطرناکه اول باید خود جنا قبولتون کنن الکی نیست...ولی گوش ما بدهکار نبود...مرغمون یه ما داشت...
لحنش غمگین شد...
-اما ای کاش گوش میدادیم....مراسم مقدماتی و اینارو انجام دادیم و بعد از یک سال بالاخره کارمون رو به صورت حرفه ای شروع کردیم...اولاش خوب بود تو کارمون ماهر بودیم...خوب بود تا اون روز....
مکث کرد...
-کدوم روز؟؟!!
-اون روز یه پیشنهاد کاری بود که سه تامون باید روش کار میکردیم....اما ما داشتیم با جنای کافر و سیاه روبهرو میشدیم...استادمون بهمون گفت انجام ندیم....اما....باز گوش ندادیم....تو این حادثه کسی که ضربه دید منو کیوان بودیم و کسی که هم ضربه دید و هم قربانی شد آهی بود....
-مگه چه اتفاقی افتاد؟؟....تروخدا بگید..
-جنا اونو گرفتن....تا یک ماه خبری ازش نبود...منو کیوان دیوونه شده بودیم...استاد هرکاری ازش برمیومد برامون کرد ولی پیداش نکردیم...تا اینکه.. #حقیقت_رویایی💞
نظر فراموش نشه...😊😉
منتظر ادامش بودم که یهو گفت
-خب دیگه برا امروز بسه...
-چیییی نه تروخدا تروخدا نه...
اومد بلند بشه که بازوش رو محکم تو دستم گرفتم
-تروخدا من تا بعدا دیوونه میشم...لطفا لطفا...
با لبخند نگاهم کرد
-به یه شرطی
-هرچی چه شرطی؟؟
-باید شام بریم بیرون...
یکم فکر کردم تا دوزاریم افتاد...داشت منو دعوت میکرد..
-الان این یه دعوته یا یه دستور...!!؟؟
لبخند شیطونی زدم...مچشو گرفتم...
-یه دستور...گفتم که باید بیای...
-و اگه نیام..
خم شد روم..
-از ادامه ماجرا خبری نیست...
لپام و باد کردم خالی کردم...
-قبول...حالا بشینید....
نشست سر جای اولش...
-خب...کجا بودیم...اهان...خلاصه زندگی برامون نزاشته بودن...برا همین مجبور شدیم بریم پیش یه دعا نویس...اونم یه دعا داد بهمون تا این جنا برن....اما ما خام بودیم اون موقع...اونم نمیشناختیم...ولی دعارو اجرا کردیم....
نفس عمیقی کشید
-اما....بدتر شدن...درحدی که هر بار هرسه تامون رو کتک میزدن و یا یکیمون ناپدید میشد...بعد اون و تو جنگل یا قبرستون پیدا میکردیم...دفعه بعد یکی از بچه ها دانشگاه گفت که دوست عموش دعا نویسه و ادم خوبیه...اول شک داشتیم ولی وقتی رفتیم پیشش فهمیدیم ادم خوبیه....گفت اون دعا نویسه با جنای شیطانی در ارتباط بوده و دعای اشتباهی بهمون داده....خودش یه دعای خوب داد وقتی خوندیمش...دیگه مشکلات تموم شدن....من و آهی پزشکی میخوندیم اما کیوان عاشق مهندسی بود....تصمیم گرفتیم بریم و پیش اون دعا نویس اموزش ببینیم....جدا ازینکه هربار رفتیم ردمون کرد و گفت خطرناکه اول باید خود جنا قبولتون کنن الکی نیست...ولی گوش ما بدهکار نبود...مرغمون یه ما داشت...
لحنش غمگین شد...
-اما ای کاش گوش میدادیم....مراسم مقدماتی و اینارو انجام دادیم و بعد از یک سال بالاخره کارمون رو به صورت حرفه ای شروع کردیم...اولاش خوب بود تو کارمون ماهر بودیم...خوب بود تا اون روز....
مکث کرد...
-کدوم روز؟؟!!
-اون روز یه پیشنهاد کاری بود که سه تامون باید روش کار میکردیم....اما ما داشتیم با جنای کافر و سیاه روبهرو میشدیم...استادمون بهمون گفت انجام ندیم....اما....باز گوش ندادیم....تو این حادثه کسی که ضربه دید منو کیوان بودیم و کسی که هم ضربه دید و هم قربانی شد آهی بود....
-مگه چه اتفاقی افتاد؟؟....تروخدا بگید..
-جنا اونو گرفتن....تا یک ماه خبری ازش نبود...منو کیوان دیوونه شده بودیم...استاد هرکاری ازش برمیومد برامون کرد ولی پیداش نکردیم...تا اینکه.. #حقیقت_رویایی💞
نظر فراموش نشه...😊😉
۱۲.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.