پارت ۱۳۰
جونگکوک بعد از خداحافظی با تهیونگ، فرمونو کمی محکمتر گرفت و نیمنگاهی به ات انداخت.
– «خب… حالا کجا ببرمت؟»
ات که هنوز لم داده بود و با انگشتای باریکش روی شلوار جونگکوک ضرب گرفته بود، بدون مکث گفت:
– «بریم جنگل.»
جونگکوک چیزی نگفت، فقط سرش رو تکون داد و ماشینو به سمت جادهی بارونی و پیچدرپیچ جنگل برد. چراغای جلو مثل دو خط باریک نور بین درختای خیس و براق میلغزیدن. صدای بارون روی سقف ماشین کمکم ملایمتر شد، و وقتی به ورودی جنگل رسیدن، جونگکوک ماشین رو کنار یه فضای باز نگه داشت.
موتور که خاموش شد، سکوت عجیبی همهجا رو گرفت. فقط صدای نمنم بارون میاومد که روی برگای درختا میچکید. جونگکوک شیشهی سمت شاگرد رو کمی پایین داد؛ هوای خنک و بوی خاک خیس و تازه، مثل نفس عمیقی وارد ماشین شد. بعد نیمخیز شد، دست برد عقب و از صندلی، یه پتوی کوچک بیرون کشید. با دقت روی شونههای ات انداخت.
ات سرشو به طرفش برگردوند، چشمهاش برق زد. بعد با شیطنت دست دراز کرد و با پیرسینگ لب جونگکوک بازی کرد. نوک انگشتاش فلز سرد رو لمس میکرد و با کنجکاوی زمزمه کرد:
– «درد داشت وقتی اینو زدی؟»
جونگکوک به چشمهاش نگاه کرد و کوتاه گفت:
– «آره، یه کم.»
ات اخماش باز شد، مثل بچهای که ذوق یه چیز جدید رو داشته باشه:
– «منم میخوام بزنم!»
جونگکوک بیدرنگ جواب داد:
– «نه… نمیتونی.»
اخم ریزی نشست روی صورت ات. با لحنی لجباز گفت:
– «چراااا؟ منم میخوام.»
جونگکوک دستی روی فرمون کشید و نگاهشو به سمت شیشه چرخوند:
– «چون اگه بزنی… بوسیدنت سخت میشه.»
ات لبخند کجی زد، صورتشو نزدیکتر آورد و خیلی آرام گفت:
– «خب الانم تو داری. بوسیدن تو سخت نیست؟»
جونگکوک گوشهی لبشو بالا برد:
– «وقتی بخوام ببوسمت، درمیارمش.»
ات با همان حالت مظلوم اما پر از سماجت، زمزمه کرد:
– «پس اگه منم بزنم، وقتی بخوام ببوسمت درمیارم.»
جونگکوک سرشو کمی تکون داد، نفسشو آهسته بیرون داد:
– «نه، نمیشه.»
ات اخم کرد، خیلی آرام خودش رو جمع کرد و سرشو روی سینهی جونگکوک قایم کرد. صدای ضربان منظم قلب جونگکوک توی گوشش میپیچید. بعد از چند ثانیه، سرشو بالا آورد، با چشمای درخشان و صادق نگاهش کرد:
– «جونگکوکا… چقد خوشبویی. یه بوی خاصی میدی…»
جونگکوک با کمی تعجب بهش خیره شد، لبخند محوی زد:
– «واقعا خوبه؟»
ات با جدیت سر تکون داد:
– «آره.»
چند دقیقه سکوت بینشون گذشت. فقط صدای بارون و بادی که از پنجره میوزید، توی ماشین پخش میشد. بعد ات ناگهان پرسید:
– «جونگکوکا… مامانت تا حالا برات غذا پخته؟»
– «خب… حالا کجا ببرمت؟»
ات که هنوز لم داده بود و با انگشتای باریکش روی شلوار جونگکوک ضرب گرفته بود، بدون مکث گفت:
– «بریم جنگل.»
جونگکوک چیزی نگفت، فقط سرش رو تکون داد و ماشینو به سمت جادهی بارونی و پیچدرپیچ جنگل برد. چراغای جلو مثل دو خط باریک نور بین درختای خیس و براق میلغزیدن. صدای بارون روی سقف ماشین کمکم ملایمتر شد، و وقتی به ورودی جنگل رسیدن، جونگکوک ماشین رو کنار یه فضای باز نگه داشت.
موتور که خاموش شد، سکوت عجیبی همهجا رو گرفت. فقط صدای نمنم بارون میاومد که روی برگای درختا میچکید. جونگکوک شیشهی سمت شاگرد رو کمی پایین داد؛ هوای خنک و بوی خاک خیس و تازه، مثل نفس عمیقی وارد ماشین شد. بعد نیمخیز شد، دست برد عقب و از صندلی، یه پتوی کوچک بیرون کشید. با دقت روی شونههای ات انداخت.
ات سرشو به طرفش برگردوند، چشمهاش برق زد. بعد با شیطنت دست دراز کرد و با پیرسینگ لب جونگکوک بازی کرد. نوک انگشتاش فلز سرد رو لمس میکرد و با کنجکاوی زمزمه کرد:
– «درد داشت وقتی اینو زدی؟»
جونگکوک به چشمهاش نگاه کرد و کوتاه گفت:
– «آره، یه کم.»
ات اخماش باز شد، مثل بچهای که ذوق یه چیز جدید رو داشته باشه:
– «منم میخوام بزنم!»
جونگکوک بیدرنگ جواب داد:
– «نه… نمیتونی.»
اخم ریزی نشست روی صورت ات. با لحنی لجباز گفت:
– «چراااا؟ منم میخوام.»
جونگکوک دستی روی فرمون کشید و نگاهشو به سمت شیشه چرخوند:
– «چون اگه بزنی… بوسیدنت سخت میشه.»
ات لبخند کجی زد، صورتشو نزدیکتر آورد و خیلی آرام گفت:
– «خب الانم تو داری. بوسیدن تو سخت نیست؟»
جونگکوک گوشهی لبشو بالا برد:
– «وقتی بخوام ببوسمت، درمیارمش.»
ات با همان حالت مظلوم اما پر از سماجت، زمزمه کرد:
– «پس اگه منم بزنم، وقتی بخوام ببوسمت درمیارم.»
جونگکوک سرشو کمی تکون داد، نفسشو آهسته بیرون داد:
– «نه، نمیشه.»
ات اخم کرد، خیلی آرام خودش رو جمع کرد و سرشو روی سینهی جونگکوک قایم کرد. صدای ضربان منظم قلب جونگکوک توی گوشش میپیچید. بعد از چند ثانیه، سرشو بالا آورد، با چشمای درخشان و صادق نگاهش کرد:
– «جونگکوکا… چقد خوشبویی. یه بوی خاصی میدی…»
جونگکوک با کمی تعجب بهش خیره شد، لبخند محوی زد:
– «واقعا خوبه؟»
ات با جدیت سر تکون داد:
– «آره.»
چند دقیقه سکوت بینشون گذشت. فقط صدای بارون و بادی که از پنجره میوزید، توی ماشین پخش میشد. بعد ات ناگهان پرسید:
– «جونگکوکا… مامانت تا حالا برات غذا پخته؟»
- ۴.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط