عشق یا نفرت (پارت ۳ فصل ۲) البته مینی پارت
-من دیگه کی ام وسط امتحانا اومدم پارت بدم ://
خب ماموریت آنیسا این بود که : تا دو هفته هر چقدر بهت فوش دادن باید مهربون باشی و کلا کل هفته لبخند بزنی 😐 ://
آنیسا : واتدافا.... اوکی
*فردا تو مدرسه
ربکا : اوهایو آنیسا چان!
آنیسا : اوهایو ^با ی لبخند^
ربکا : دیروز حالت خوب نبود چقدر سر حال اومدی
آنیسا : هه هه.. ماموریتمه 😐😭:/
ربکا : وات دا فاز؟...
آنیسا : اطلاعی ندارم به خودا
توماس : هه دوباره کله صورتی خانوم 😂
آنیسا : (لبخند بزن لبخند بزن خونسردیت رو حفظ کننننن)
باب : چیشده لال مونی گرفتی؟ 😂
بن : ولش کنید اون اصلا نمیفهمه داریم چی میگیم
آنیسا : (آروم باششششششش)
توماس : جدا لال شدی؟
آنیسا : (ایگنور شون کننننننن... اونا اصلا وجود ندارننننننننننن... آها! فهمیدم چیکار کنم)
آنیسا آسمون رو نگاه کرد و شروع کرد به خیال پردازی درباره آیدل شدن : هوراااا من میتونممممم آیدل شممم بعدش از این مدرسه میرممممم بعدش دیگه کسی نیست اذیتش کنییییی
ربکا : آنیسا چرا بلند بلند فکر میکنی
توماس : هه تو و آیدل شدن؟ تو خوابم نمیبینیش
آنیسا با قیافه یکمی ناراحت و تعجب زده نگاش کرد
آنیسا : حالا هرچی.. (تو زندگی قبلیم که صدام هم جالب نبود تونستم)
بعد سرعتش رو تند کرد و رفت جلو
توماس : بی جنبس
ربکا : ارزوی خودت چیه؟ چرا درک نمیکنی؟ اون از ۳ سالگیش داره آهنگ میخونه و آهنگ مینویسه
باب : اون آهنگ مینویسه؟ 😂
آنیسا همه اینا رو شنید و سرعتش رو کند کرد و اومد عقب
آنیسا : هر فکری میخواید بکنید ، بکنید . برام مهم نیست
و بعدش دفتر ای که توش آهنگ مینوشت رو در آورد
توماس : هه اون چیه؟
آنیسا با ی پوزخند گفت : دخالت نکنی بهتره دوست گرامی (。•̀ᴗ-)
توماس : زهررر مارر بخوری
آنیسا : اتفاقا ی بار خوردم و زنده موندم^^ حالا هرچـ-.....
یکدفعه آینده رو دید :
ساعت : ۱۲:۳۹ موقع ناهار
{تو مدرسه ی بمب میزنن ☹︎
و اونا مجبور میشن از مدرسه بیان بیرون تا مدرسه باز سازی بشه و ی چند نفر هم آسیب جدی میبینن }
آنیسا : عاااااا خب عالی شد
خب ماموریت آنیسا این بود که : تا دو هفته هر چقدر بهت فوش دادن باید مهربون باشی و کلا کل هفته لبخند بزنی 😐 ://
آنیسا : واتدافا.... اوکی
*فردا تو مدرسه
ربکا : اوهایو آنیسا چان!
آنیسا : اوهایو ^با ی لبخند^
ربکا : دیروز حالت خوب نبود چقدر سر حال اومدی
آنیسا : هه هه.. ماموریتمه 😐😭:/
ربکا : وات دا فاز؟...
آنیسا : اطلاعی ندارم به خودا
توماس : هه دوباره کله صورتی خانوم 😂
آنیسا : (لبخند بزن لبخند بزن خونسردیت رو حفظ کننننن)
باب : چیشده لال مونی گرفتی؟ 😂
بن : ولش کنید اون اصلا نمیفهمه داریم چی میگیم
آنیسا : (آروم باششششششش)
توماس : جدا لال شدی؟
آنیسا : (ایگنور شون کننننننن... اونا اصلا وجود ندارننننننننننن... آها! فهمیدم چیکار کنم)
آنیسا آسمون رو نگاه کرد و شروع کرد به خیال پردازی درباره آیدل شدن : هوراااا من میتونممممم آیدل شممم بعدش از این مدرسه میرممممم بعدش دیگه کسی نیست اذیتش کنییییی
ربکا : آنیسا چرا بلند بلند فکر میکنی
توماس : هه تو و آیدل شدن؟ تو خوابم نمیبینیش
آنیسا با قیافه یکمی ناراحت و تعجب زده نگاش کرد
آنیسا : حالا هرچی.. (تو زندگی قبلیم که صدام هم جالب نبود تونستم)
بعد سرعتش رو تند کرد و رفت جلو
توماس : بی جنبس
ربکا : ارزوی خودت چیه؟ چرا درک نمیکنی؟ اون از ۳ سالگیش داره آهنگ میخونه و آهنگ مینویسه
باب : اون آهنگ مینویسه؟ 😂
آنیسا همه اینا رو شنید و سرعتش رو کند کرد و اومد عقب
آنیسا : هر فکری میخواید بکنید ، بکنید . برام مهم نیست
و بعدش دفتر ای که توش آهنگ مینوشت رو در آورد
توماس : هه اون چیه؟
آنیسا با ی پوزخند گفت : دخالت نکنی بهتره دوست گرامی (。•̀ᴗ-)
توماس : زهررر مارر بخوری
آنیسا : اتفاقا ی بار خوردم و زنده موندم^^ حالا هرچـ-.....
یکدفعه آینده رو دید :
ساعت : ۱۲:۳۹ موقع ناهار
{تو مدرسه ی بمب میزنن ☹︎
و اونا مجبور میشن از مدرسه بیان بیرون تا مدرسه باز سازی بشه و ی چند نفر هم آسیب جدی میبینن }
آنیسا : عاااااا خب عالی شد
۵۰۰
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.