🍃 🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃 🌹
🍃 🌹 #بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین🍃 🌹
عـنـوان:مکاشفه
🖋 راوی: همسر شهید
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد.میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.
پیش خودم فکر کردم حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم.
مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند.
قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکتر.
تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (ع) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست.
بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.»
#پـایـان_داستان_مکاشفه
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برنسی
عـنـوان:مکاشفه
🖋 راوی: همسر شهید
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف می کرد.میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.
پیش خودم فکر کردم حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم.
مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند.
قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکتر.
تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین (ع) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست.
بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.»
#پـایـان_داستان_مکاشفه
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برنسی
۱.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.