بسم رب الشهداء
بسم رب الشهداء...
خنده ها ی ریزش هنوز یادمه
از سوریه که برگشته بود طوری درباره مرگ حرف میزد که اصلا
ترس از مرگ براش عادی شده بود و مثل حرف های روزمره
اسم مرگ رو می آورد،
تعریف میکرد خوردن کمین و ماشینشونو به رگبار بستن،یکی از دوستاشون تیر خورد،محمود پیراهن خودش را پاره میکنه و به پاش میبنده،تا خونریزی نکنه
اما جالبتر یه روز گفت: دمشق بودیم روی یه پل داشتیم عبور میکردیم،اون روز خیلی خلوت بود صدای پر زدن مگس هم شنیدنی بود،دیدم یه ماشین بمب گذاری شده(انتحاری) داره به سمت ما میاد،ما دنده عقب گرفتیم و با سرعت رو به عقب رفتیم،دیدم که یهو ماشین روبه رویی رفت رو هوا بعد فهمیدیم که گرا دادند ما را بکوبند
به نقل از برادر شهیدمحمودرضابیضایی...
شهادت جامونده هاصلوات...
خنده ها ی ریزش هنوز یادمه
از سوریه که برگشته بود طوری درباره مرگ حرف میزد که اصلا
ترس از مرگ براش عادی شده بود و مثل حرف های روزمره
اسم مرگ رو می آورد،
تعریف میکرد خوردن کمین و ماشینشونو به رگبار بستن،یکی از دوستاشون تیر خورد،محمود پیراهن خودش را پاره میکنه و به پاش میبنده،تا خونریزی نکنه
اما جالبتر یه روز گفت: دمشق بودیم روی یه پل داشتیم عبور میکردیم،اون روز خیلی خلوت بود صدای پر زدن مگس هم شنیدنی بود،دیدم یه ماشین بمب گذاری شده(انتحاری) داره به سمت ما میاد،ما دنده عقب گرفتیم و با سرعت رو به عقب رفتیم،دیدم که یهو ماشین روبه رویی رفت رو هوا بعد فهمیدیم که گرا دادند ما را بکوبند
به نقل از برادر شهیدمحمودرضابیضایی...
شهادت جامونده هاصلوات...
- ۱.۱k
- ۰۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط