رویای غیرممکن فصل1 پارت2 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت2 #قسمت1
پایان فلش بک
زمان حال:
دوباره یاد اون روزی که سر میز شام به خانوادم گفته بودم که میخوام آیدل بشم و اونا این حرفم رو به شوخی گرفته بودن، افتادم. امروز قرار بود به خانوادم بگم که جدی جدی میخوام آیدل بشم و میدونم بابام قراره منو حسابی تنبیه کنه و اجازه نده این کارو بکنم؛ ولی من واسه حرفه ای شدن تو این کار 10 سال زحمت کشیدم و قرار نیست به این زودی ها هم از آرزوم دست بکشم... با صدای مامانم که منو صدا میکرد به خودم اومدم.
بابام پرسید :حالت خوبه؟
خواهرم هم پرسید :میخوایی با ما صحبت کنی؟ برادرم هم بهم گفت که بیخیال اون چیزی که منو نگران کرده بشم .
لبخندی زدم و گفتم :خوبم فقط... سعی میکردم بفهمم چطوری یه چیزی رو به شما بگم .
مامانم با نگرانی ی پرسید:حالت خوبه؟ همه چی روبراهه؟
جواب دادم :بله فقط... .
بابام پرسید :فقط چی؟
گفتم :من میخوام آیدل بشم
خواهرم گفت :نچ نچ این شوخی دیگه قدیمی شده .
سریع جواب دادم نه... من جدی هستم... من واقعا میخوام آیدل بشم .
و تمام تلاش هام واسه آیدل شدن رو بهشون گفتم بعد از اینکه حرفم تموم شد بابام با سردرگمی پرسید :آیدل؟ واقعا جدی هستی؟ مطمئنی از پسش بر میایی؟
کمی جا خوردم فکر میکردم قراره داد و بیداد کنه ولی برعکس خیلی آروم از من سؤالش رو پرسیده بود؛ شاید هنوز تو شوک بود و بخاطر همین عصبانی نشده بود ولی به هر حال من خودم رو برای دعوا آماده کرده بودم. ولی بابام اینبار آرومتر پرسید:مطمئنی از پسش بر میایی؟
ایندفعه جوابش رو دادم :مطمئنم . بعدش نگاهی به بقیه انداختم؛ قیافه برادر و خواهرم مثل این بود که انگار سطل آب یخ رو سرشون ریخته بودن. بالاخره مامانم شروع کرد به حرف زدن :اگه واقعا بخوایی که آیدل بشی و 10 سال واسش اینهمه زحمت کشیده باشی ما بهت اجازه آیدل شدن میدیم .
هنگ کردم. انتظار این حرف رو نداشتم نگاهی به بابام انداختم و بعدش رو به همه کردم و پرسیدم :واقعا اجازه اینکه یه آیدل بشم رو دارم؟
بابام جواب داد :ببین دخترم، ما خوشحالی تو رو میخواییم و اگه این چیزیه که باعث میشه خوشحال بشی ما بهت این اجازه رو میدیم که آیدل بشی و ما همیشه پشتتیم ولی اول باید مدرست رو تو ایران تموم کنی و بعدش هم به کره میریم.
برادرم پرسید :کره؟ پس شغل شما چی میشه؟
بابا جواب داد :احتمالا چندین سالی بکشه که به کره بریم ولی تو می تونی با سارا به کره بری چون تو میتونی درسات رو هم تو کره ادامه بدی ولی خواهرت هنوز نمی تونه به شما ملحق بشه ولی مطمئنم اون زودتر از ما به کره میاد و با شما زندگی میکنه .
ببخشید بقیه اش جا نشد
پایان فلش بک
زمان حال:
دوباره یاد اون روزی که سر میز شام به خانوادم گفته بودم که میخوام آیدل بشم و اونا این حرفم رو به شوخی گرفته بودن، افتادم. امروز قرار بود به خانوادم بگم که جدی جدی میخوام آیدل بشم و میدونم بابام قراره منو حسابی تنبیه کنه و اجازه نده این کارو بکنم؛ ولی من واسه حرفه ای شدن تو این کار 10 سال زحمت کشیدم و قرار نیست به این زودی ها هم از آرزوم دست بکشم... با صدای مامانم که منو صدا میکرد به خودم اومدم.
بابام پرسید :حالت خوبه؟
خواهرم هم پرسید :میخوایی با ما صحبت کنی؟ برادرم هم بهم گفت که بیخیال اون چیزی که منو نگران کرده بشم .
لبخندی زدم و گفتم :خوبم فقط... سعی میکردم بفهمم چطوری یه چیزی رو به شما بگم .
مامانم با نگرانی ی پرسید:حالت خوبه؟ همه چی روبراهه؟
جواب دادم :بله فقط... .
بابام پرسید :فقط چی؟
گفتم :من میخوام آیدل بشم
خواهرم گفت :نچ نچ این شوخی دیگه قدیمی شده .
سریع جواب دادم نه... من جدی هستم... من واقعا میخوام آیدل بشم .
و تمام تلاش هام واسه آیدل شدن رو بهشون گفتم بعد از اینکه حرفم تموم شد بابام با سردرگمی پرسید :آیدل؟ واقعا جدی هستی؟ مطمئنی از پسش بر میایی؟
کمی جا خوردم فکر میکردم قراره داد و بیداد کنه ولی برعکس خیلی آروم از من سؤالش رو پرسیده بود؛ شاید هنوز تو شوک بود و بخاطر همین عصبانی نشده بود ولی به هر حال من خودم رو برای دعوا آماده کرده بودم. ولی بابام اینبار آرومتر پرسید:مطمئنی از پسش بر میایی؟
ایندفعه جوابش رو دادم :مطمئنم . بعدش نگاهی به بقیه انداختم؛ قیافه برادر و خواهرم مثل این بود که انگار سطل آب یخ رو سرشون ریخته بودن. بالاخره مامانم شروع کرد به حرف زدن :اگه واقعا بخوایی که آیدل بشی و 10 سال واسش اینهمه زحمت کشیده باشی ما بهت اجازه آیدل شدن میدیم .
هنگ کردم. انتظار این حرف رو نداشتم نگاهی به بابام انداختم و بعدش رو به همه کردم و پرسیدم :واقعا اجازه اینکه یه آیدل بشم رو دارم؟
بابام جواب داد :ببین دخترم، ما خوشحالی تو رو میخواییم و اگه این چیزیه که باعث میشه خوشحال بشی ما بهت این اجازه رو میدیم که آیدل بشی و ما همیشه پشتتیم ولی اول باید مدرست رو تو ایران تموم کنی و بعدش هم به کره میریم.
برادرم پرسید :کره؟ پس شغل شما چی میشه؟
بابا جواب داد :احتمالا چندین سالی بکشه که به کره بریم ولی تو می تونی با سارا به کره بری چون تو میتونی درسات رو هم تو کره ادامه بدی ولی خواهرت هنوز نمی تونه به شما ملحق بشه ولی مطمئنم اون زودتر از ما به کره میاد و با شما زندگی میکنه .
ببخشید بقیه اش جا نشد
۱۰.۹k
۰۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.