دخترباغبان
#دختر_باغبان 🌱
#پارت_94
لونا: مزخرف نگو ب.........
+بهتره برین داخل عمارت منم میرم پیش بابام.
لونا:اگه هم بری بازم پیش همین خونتون پشت عمارت یونگیه بازم همو میبینین.
+اگه اون نخواد منو ببینه جلوش هم باشم نمیبینه.
آروم راهمو گرفتم به پشت عمارت دوست داشتم دوباره بابام مثل قبل بغلم کنه.
بابام روی سکو کنار باغ نشسته بود بدون سر صدا رفتم کنارش و صداش زدم.
+بابا.
ب ا/ت: ا/ت تو اینجا چیکار میکنی؟
+اومدن ببینمت.
آروم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم.
ب ا/ت: میدونی بعد از اینکه مامانت فوت شد تنها کسی که داشتم تو و جیهوپ بودید جیهوپ رفت خارج از کشور برای دانشگاهش و تو هم پیش یونگی بودی هر روز رو به امید این بیدار میشدم که شاید دوباره ببینمت.
+میشه امشب رو پیش تو باشم؟
ب ا/ت: از خدامه.
+اون شبو کنار بابام بودم باهم گریه کردیم و کلی خندیدیم.
صبح شده بود ولی هنوز یچیزی روی قلبم سنگینی میکرد.
نبود یونگی الان دو روز گذشته بود حتی بهم پیام هم نداده بود.
از خونمون بیرون رفتم و وارد باغ عمارت شدم هر وقت دلم میگرفت میومدم اینجا آروم روی چمنا نشستم و زل زدم به گلای تو باغ.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم و آروم چشامو بستم.
احساس کردم کسی داره گونمو نوازش میکنه آروم چشامو باز کردم و با یونگی مواجه شدم تا خواستم حرف بزنم گرمی لباشو روی لبام حس کردم آروم کمرمو گرفت و به خودش نزدیک تر کردن بدون توقف و با اشتیاق میبوسیدم کم کم دستش رفت زیر لباسم و کمرمو با دستای گرمش نوازش میکرد.
بعد از پنج مین ازم جدا شد و بهم زل زد.
+اینجا چیکار میکنی مگه نگفتی که دیگه نمیخوای منو ببینی(آروم و بغض
ــ فکر کردی من به این راحتیا تو رو ول میکنم پرنسس(لبخند
حالا گریه نکن دوست ندارم اون مرواریدای ارزشمندو هدر بدی.
+با......................
ادامه دارد..............🌱
#پارت_94
لونا: مزخرف نگو ب.........
+بهتره برین داخل عمارت منم میرم پیش بابام.
لونا:اگه هم بری بازم پیش همین خونتون پشت عمارت یونگیه بازم همو میبینین.
+اگه اون نخواد منو ببینه جلوش هم باشم نمیبینه.
آروم راهمو گرفتم به پشت عمارت دوست داشتم دوباره بابام مثل قبل بغلم کنه.
بابام روی سکو کنار باغ نشسته بود بدون سر صدا رفتم کنارش و صداش زدم.
+بابا.
ب ا/ت: ا/ت تو اینجا چیکار میکنی؟
+اومدن ببینمت.
آروم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم.
ب ا/ت: میدونی بعد از اینکه مامانت فوت شد تنها کسی که داشتم تو و جیهوپ بودید جیهوپ رفت خارج از کشور برای دانشگاهش و تو هم پیش یونگی بودی هر روز رو به امید این بیدار میشدم که شاید دوباره ببینمت.
+میشه امشب رو پیش تو باشم؟
ب ا/ت: از خدامه.
+اون شبو کنار بابام بودم باهم گریه کردیم و کلی خندیدیم.
صبح شده بود ولی هنوز یچیزی روی قلبم سنگینی میکرد.
نبود یونگی الان دو روز گذشته بود حتی بهم پیام هم نداده بود.
از خونمون بیرون رفتم و وارد باغ عمارت شدم هر وقت دلم میگرفت میومدم اینجا آروم روی چمنا نشستم و زل زدم به گلای تو باغ.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم و آروم چشامو بستم.
احساس کردم کسی داره گونمو نوازش میکنه آروم چشامو باز کردم و با یونگی مواجه شدم تا خواستم حرف بزنم گرمی لباشو روی لبام حس کردم آروم کمرمو گرفت و به خودش نزدیک تر کردن بدون توقف و با اشتیاق میبوسیدم کم کم دستش رفت زیر لباسم و کمرمو با دستای گرمش نوازش میکرد.
بعد از پنج مین ازم جدا شد و بهم زل زد.
+اینجا چیکار میکنی مگه نگفتی که دیگه نمیخوای منو ببینی(آروم و بغض
ــ فکر کردی من به این راحتیا تو رو ول میکنم پرنسس(لبخند
حالا گریه نکن دوست ندارم اون مرواریدای ارزشمندو هدر بدی.
+با......................
ادامه دارد..............🌱
- ۳.۵k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط