پارت ۶۰
پارت ۶۰
# می خواستم یه چیزی بهت بگم.....
+اونم میدونم....
با تعجب بهم خیره شد
# چیو؟
+اینکه باید زن جونگ کوک بشم و براش بچه بیارم....
با ناباوری پرسید
# اما چطوری؟
+اولا که خودش بهم گفت.....دوما رفتار های همتون خیلی ضایع بود.....سوما......حرف های جیمین و اون دکتره رو شنیدم(ا/ت بیدار بوده اون موقع)
نفسی از سر آسودگی کشید......
# مونده بودم چجوری بهت بگم.......راستی.....چجوری انقدر راحت باهاش کنار اومدی؟
+ازین به بعد دیگه نمی خوام دختری باشم که از هر اتفاقی که توی این عمارت میوفته تعجب کنم.....چه بخوام.....چه نخوام باید به این وضعیت عادت کنم.....باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنم.....این که سعی کنم بسوزم و بسازم بهتر از اینه که بمیرم.....دیگه نمی خوام کاری بر خلاف جونگ کوک انجام بدم.....چون می خوام سالم بمونم(یکمی بغض)
مارین دوباره نفسی کشید و گفت
# خوشحالم که سر عقل اومدی.....تصمیم درستی گرفتی......
هنوز باهاش کنار نیومده بودم.....اما به مارین گفتم باهاش کنار اومدم.....هر کسی جای من بود براش هضم این مسئله سخت بود.....
بغضم داشت می ترکید اما دلم نمی خواست مارین بفهمه....بخاطر همین زانوهامو بغل کردمو با حالت بغضم که داشت می ترکید گفتم
+مارین.....میشه بری؟.....می خوام تنها باشم....
مارین که حالمو دید.....بلند شد و رفت.....ولی دم در برگشت و گفت.....
# امشب مهمونی خانوادگی دارن......یه آب به دست و صورتت بزن....یه دوش بگیر.....تا ساعت ۸ آماده باش.....
سری تکون دادم که رفت.....
با صدای بسته شدن در بغضم ترکید و اشکام دونه دونه گونم رو خیس می کردن......
هضمش راحت نبود.....اصلا راحت نبود.....مخصوصا وقتی که جک یا همون جیمین گولم زد......تا پهنای صورت اشک می ریختم....مثل اینکه چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم.....
(نویسنده)
با وارد شدنش به عمارت سکوت مرگباری که حاکم بود رو شکست....بالا و پایین می پرید و اسم تک تک اعضای خانواده رو با صدای بچگونه اش صدا می کرد......
مادربزرگ با شنیدن صدای پسرک به سمت پله ها دوید....و همونطور که از پله ها پایین میومد......آغوش گرمش رو به طرف پسر کوچولوی روبه روش با اشتیاق باز کرد......
پسرک هم از فرصت استفاده کرد و با شتاب پرید بغل مادربزرگش......
£نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود فسقلی....
"منم همینطور آفتاب لب بوم.....(آفتاب لب بوم......معمولا به کسی میگن که پیره یا خیلی پیره
مادربزرگ با شنیدن کلمه ی آخر پسر.....اخم مصنوعی کرد و گفت
£مگه نگفتم دیگه با این اسم صدام نکن؟
پسرک که لجش گرفته بود گفت
"اوه اوه ببشید(مثلا بچگانه نوشتمش😂)....آفتاب لب بوم(خنده)
می دونم کمه ولی واقعا خستم......فردا هم کلاس زبان دارم هم نقاشی.....تازه مثلا فردا یه ذره سرم خلوت تره......
این پارت رو بخونید فعلا......فردا به مناسبت تولد موچی.....چند تا پارت آپ می کنم........
شرایط برای پارت بعد
○۷۰ کامنت
○۱۰ لایک
# می خواستم یه چیزی بهت بگم.....
+اونم میدونم....
با تعجب بهم خیره شد
# چیو؟
+اینکه باید زن جونگ کوک بشم و براش بچه بیارم....
با ناباوری پرسید
# اما چطوری؟
+اولا که خودش بهم گفت.....دوما رفتار های همتون خیلی ضایع بود.....سوما......حرف های جیمین و اون دکتره رو شنیدم(ا/ت بیدار بوده اون موقع)
نفسی از سر آسودگی کشید......
# مونده بودم چجوری بهت بگم.......راستی.....چجوری انقدر راحت باهاش کنار اومدی؟
+ازین به بعد دیگه نمی خوام دختری باشم که از هر اتفاقی که توی این عمارت میوفته تعجب کنم.....چه بخوام.....چه نخوام باید به این وضعیت عادت کنم.....باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنم.....این که سعی کنم بسوزم و بسازم بهتر از اینه که بمیرم.....دیگه نمی خوام کاری بر خلاف جونگ کوک انجام بدم.....چون می خوام سالم بمونم(یکمی بغض)
مارین دوباره نفسی کشید و گفت
# خوشحالم که سر عقل اومدی.....تصمیم درستی گرفتی......
هنوز باهاش کنار نیومده بودم.....اما به مارین گفتم باهاش کنار اومدم.....هر کسی جای من بود براش هضم این مسئله سخت بود.....
بغضم داشت می ترکید اما دلم نمی خواست مارین بفهمه....بخاطر همین زانوهامو بغل کردمو با حالت بغضم که داشت می ترکید گفتم
+مارین.....میشه بری؟.....می خوام تنها باشم....
مارین که حالمو دید.....بلند شد و رفت.....ولی دم در برگشت و گفت.....
# امشب مهمونی خانوادگی دارن......یه آب به دست و صورتت بزن....یه دوش بگیر.....تا ساعت ۸ آماده باش.....
سری تکون دادم که رفت.....
با صدای بسته شدن در بغضم ترکید و اشکام دونه دونه گونم رو خیس می کردن......
هضمش راحت نبود.....اصلا راحت نبود.....مخصوصا وقتی که جک یا همون جیمین گولم زد......تا پهنای صورت اشک می ریختم....مثل اینکه چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم.....
(نویسنده)
با وارد شدنش به عمارت سکوت مرگباری که حاکم بود رو شکست....بالا و پایین می پرید و اسم تک تک اعضای خانواده رو با صدای بچگونه اش صدا می کرد......
مادربزرگ با شنیدن صدای پسرک به سمت پله ها دوید....و همونطور که از پله ها پایین میومد......آغوش گرمش رو به طرف پسر کوچولوی روبه روش با اشتیاق باز کرد......
پسرک هم از فرصت استفاده کرد و با شتاب پرید بغل مادربزرگش......
£نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود فسقلی....
"منم همینطور آفتاب لب بوم.....(آفتاب لب بوم......معمولا به کسی میگن که پیره یا خیلی پیره
مادربزرگ با شنیدن کلمه ی آخر پسر.....اخم مصنوعی کرد و گفت
£مگه نگفتم دیگه با این اسم صدام نکن؟
پسرک که لجش گرفته بود گفت
"اوه اوه ببشید(مثلا بچگانه نوشتمش😂)....آفتاب لب بوم(خنده)
می دونم کمه ولی واقعا خستم......فردا هم کلاس زبان دارم هم نقاشی.....تازه مثلا فردا یه ذره سرم خلوت تره......
این پارت رو بخونید فعلا......فردا به مناسبت تولد موچی.....چند تا پارت آپ می کنم........
شرایط برای پارت بعد
○۷۰ کامنت
○۱۰ لایک
۴۷.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.