پارت ۶۱
پارت ۶۱
مادربزرگ با شنیدن دوباره جمله پسرک دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره......لبخند شیرینی زد .......بوس آبداری از لپش گرفت و پرسید
£پس مامان و بابات کجان؟
"اومدن.....الان میان تو......
با وارد شدن جین......حرف هیسو نصفه موند.....چند تا ساک دستش بود که به سختی کنترلشون می کرد......
£به به مشتاق دیدار جناب کیم......
مادربزرگ هیسو رو پایین گذاشت و به طرف جین رفت......
جین که بخاطر بار هایی که دستش بود سردرگم به نظر می رسید.......
ساک ها رو روی زمین گذاشت و جواب داد
€سلام....
که جیسو هم وارد شد.....بدون توجه به مادربزرگ رو به جین غر زد
^گفتم بزار با هم بیاریم ساک ها رو.....
€تقصیر توعه که انقدر وسیله برداشتی آوردی......مگه چند روز می خوایم بمونیم!!!!
^اینا همه مال هیسوعه که همشم ظروریه
€اگر اینا ظروریه پس غیر ظروریت چیه دیگه......
مادربزرگ که تمام مدت دست به سینه به دعوای خنده دار اون دو نفر خیره شده بود گفت.....
£دعوا های زن و شوهریتون تموم شد؟
جیسو با شنیدن صدای مادربزرگ سریع سرشو برگردوند و گفت
^وای ببخشید ......سلام
€سلام
^ببخشید اصن حواسم نبود........این آقا برای من حواس نمیذاره که.....هی بدو بدو.....دیر میشه....
جین با لحن طلبکارانه رو به همسرش گفت
€خب دیر میشه دیگه.....من دو ساعت بود آماده بودم.....فقط منتظر شما بودم
^ببخشید که من علاوه بر آماده کردن خودم آماده کردن هیسو و ساک ها هم دارم......
مادربزرگ با لبخند سری به چپ و راست به علامت تاسف تکون داد
£خیلی خب بسه دیگه.....
جیسوکه انگار هنوز خالی نشده بود گفت
^آخه ببینین این پسرتون چقدر زور میگه......
دوباره خنده ای کرد و رو به جین گفت
£تو ساک ها رو ببر بالا.....مثل اینکه من بایدبا عروس خانم صحبت کنم......
جین نا امیدانه دوباره با بدبختی همه ی اون ساک ها رو دست گرفت موقع رفتن گفت
€حالا کی زور میگه؟
جیسو با شنیدن جمله جین دندون هاشو از حرص روی هم فشار داد
جین هم که انگار از کارش راضی باشه لبخندی زد و به راهش ادامه داد
مادربزرگ رو به جیسو کرد و گفت
£خب چه خبر عروس خانم؟
جیسو با خنده شیطانی جواب داد
^خبر خاصی که نیست.......ولی فکر کنم دیگه من عروس خانم نباشم.....پای یه عروس تازه در میونه....نه؟(لبخند شیطانی)
با عذر فراوان.......امروز سرم خیلی شلوغ بود....از یه طرف دیگه امروز سر درد و حالت تهوع هم اومده بود سراغم لعنتی.....اینو بخونید فردا یه پارت دیگه آپ می کنم.....
شرطم نمی زارم.....هر چقدر تونستید کامنت بزارید:)
مرسی از اینکه درک می کنید:)
مادربزرگ با شنیدن دوباره جمله پسرک دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره......لبخند شیرینی زد .......بوس آبداری از لپش گرفت و پرسید
£پس مامان و بابات کجان؟
"اومدن.....الان میان تو......
با وارد شدن جین......حرف هیسو نصفه موند.....چند تا ساک دستش بود که به سختی کنترلشون می کرد......
£به به مشتاق دیدار جناب کیم......
مادربزرگ هیسو رو پایین گذاشت و به طرف جین رفت......
جین که بخاطر بار هایی که دستش بود سردرگم به نظر می رسید.......
ساک ها رو روی زمین گذاشت و جواب داد
€سلام....
که جیسو هم وارد شد.....بدون توجه به مادربزرگ رو به جین غر زد
^گفتم بزار با هم بیاریم ساک ها رو.....
€تقصیر توعه که انقدر وسیله برداشتی آوردی......مگه چند روز می خوایم بمونیم!!!!
^اینا همه مال هیسوعه که همشم ظروریه
€اگر اینا ظروریه پس غیر ظروریت چیه دیگه......
مادربزرگ که تمام مدت دست به سینه به دعوای خنده دار اون دو نفر خیره شده بود گفت.....
£دعوا های زن و شوهریتون تموم شد؟
جیسو با شنیدن صدای مادربزرگ سریع سرشو برگردوند و گفت
^وای ببخشید ......سلام
€سلام
^ببخشید اصن حواسم نبود........این آقا برای من حواس نمیذاره که.....هی بدو بدو.....دیر میشه....
جین با لحن طلبکارانه رو به همسرش گفت
€خب دیر میشه دیگه.....من دو ساعت بود آماده بودم.....فقط منتظر شما بودم
^ببخشید که من علاوه بر آماده کردن خودم آماده کردن هیسو و ساک ها هم دارم......
مادربزرگ با لبخند سری به چپ و راست به علامت تاسف تکون داد
£خیلی خب بسه دیگه.....
جیسوکه انگار هنوز خالی نشده بود گفت
^آخه ببینین این پسرتون چقدر زور میگه......
دوباره خنده ای کرد و رو به جین گفت
£تو ساک ها رو ببر بالا.....مثل اینکه من بایدبا عروس خانم صحبت کنم......
جین نا امیدانه دوباره با بدبختی همه ی اون ساک ها رو دست گرفت موقع رفتن گفت
€حالا کی زور میگه؟
جیسو با شنیدن جمله جین دندون هاشو از حرص روی هم فشار داد
جین هم که انگار از کارش راضی باشه لبخندی زد و به راهش ادامه داد
مادربزرگ رو به جیسو کرد و گفت
£خب چه خبر عروس خانم؟
جیسو با خنده شیطانی جواب داد
^خبر خاصی که نیست.......ولی فکر کنم دیگه من عروس خانم نباشم.....پای یه عروس تازه در میونه....نه؟(لبخند شیطانی)
با عذر فراوان.......امروز سرم خیلی شلوغ بود....از یه طرف دیگه امروز سر درد و حالت تهوع هم اومده بود سراغم لعنتی.....اینو بخونید فردا یه پارت دیگه آپ می کنم.....
شرطم نمی زارم.....هر چقدر تونستید کامنت بزارید:)
مرسی از اینکه درک می کنید:)
۶۱.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.