پارت ۵۹
پارت ۵۹
(ا/ت ویو)
با سردرد خفیفی چشمامو باز کردم.....
دور و برمو نگاهی انداختم......به دستم نگاه کردم که سرم توی دستم رو دیدم.....
به زور بلند شدم به تاج تخت تکیه دادم......
اطراف و واضح تر نگاه کردم که دیدم چه یونگ دستمو گرفته و خوابه.....
آه.....ببین اینا چه بلایی سرم آوردن که توهم میزنم.....
چشمامو و باز و بسته کردم بلکه توهمم از بین بره ولی نمیرفت.....
+هیچی دیگه.....روانی شدم رفت.....
با دستم تکونی به چه یونگ خیالیم دادم بلکه از بین بره....
وایسا ببینم مگه توهم نیست پس چرا تونستم لمسش کنم......جدی جدی روانی شدم....
که یهو سرشو بلند کرد
÷ بهوش اومدی؟
با قفل شدن چشماش توی چشماش جیغ بنفشی کشیدم و دستمو از توی دستش درآوردم و توی خودم از ترس جمع شدم......
یهو بلند شد
÷ آروم باش.....هیچی نیست.....
+انقدر دیوونه شدم که توی توهمم باهام حرف میزنی؟(حالت صورتش😨)
یهو بلند زد زیر خنده
÷چقد تو خنگی......واقعیم احمق......البته حق داری باور نکنی.....
نیشگونی از لپم گرفتم ببینم بیدارم یا نه.......
÷هنوز باور نکردی؟
اومد نزدیک و دستم و گرفت و فشار داد
÷توهم نزدی.......دیوونه هم نشدی......واقعیم......منم چه یونگ.....
انگار که یه ذره قانع شده باشم پرسیدم
+اما چطور ممکنه؟
لبخند تلخی زد
÷داستان داره.....
+بگو وگرنه....واقعا فکر می کنم دیوونه شدم.....
÷منم مثل تو شدم.....
با گیجی گفتم
+یعنی چی؟
÷بعد از تو.......آقای چوی منو به عنوان سر پرست انتخاب کرد......منم عین تو سد راهشون بودم.....که خیلی راحت برم داشتن......
نفسی عمیقی کشیدم......انقدر اتفاقات عجیب و غریب اینجا افتاده بود که دیگه باور کردن این اتفاق برام هیچی بود.....
+مگه چند روز گذشته که اینهمه اتفاق افتاده؟
÷تو دقیقا سه روزه بیهوشی.....توی این سه روزه من اومدم اینجا.....برام همه چی رو تعریف کردن.....بعدم که شدم ندیمه اینجا.....اتفاقات زیادی افتاده توی این سه روزه.....
+چطور انقدر راحت باهاش کنار اومدی؟
دوباره لبخند تلخی زد و جواب داد
÷هنوز کامل باهاش کنار نیومدم......اما دارم سعیمو می کنم.....اما اینکه تو هستی دلگرمم میکنه.....
بعد دستاشو باز کرد تا برم بغلش.....منم متقابلا بغلش کردم.....
بعد یهو از بغلم دراومد و با حالت عصبی خنده داری گفت
÷من برای توعه خر چقدر اشک ریختم
خنده ای کردم
+برا چی؟
÷وقتی خبر مرگتو آوردن.......نمیدونی چه حالی بودم.....
دوباره خنده ای کردم
+واقعا ببخشید......
در باز شد و قامت مارین توی در نمایان شد....
# بالاخره بهوش اومدی؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
# این دوستت ما رو کشت......انقدر نگرانت شد که نگو....
اومد تو و درو بست
چه یونگ با حالت عصبی برگشت سمتش
÷خب بایدم نگران میبودم......مثل خواهره برام....
مارین دستی به علامت تسلیم بالا برد و با خنده گفت
# خیلی خب....خیلی خب.....تسلیم خواهر نمونه.....
با این جملش چه یونگ چشمی براش نازک کرد و هم زمان بلند شد.....
با تعجب گفتم
+کجا داری میری؟
دستگیره درو گرفت و به مارین اشاره کرد و گفت
÷ سرکار خانم با جنابعالی کار داره.......
از این حرفش خندم گرفت
مارین رو به چه یونگ گفت
# برو نترس خواهرتو نمیخورم.....
چه یونگ با حرص رفت بیرون و در و بست......
دو تامون از این کارش لبخندی زدیم.....
مارین به سمت صندلی کنار تخت اومد و روش نشست
# بهتری؟
+اوهوم
# بهت گفتم که......
+لازم نیست چیزی بگی......خودم میدونم اشتباه کردم و دست روی خط قرمز جونگ کوک گذاشتم.....و حالا تاوانشم دیدم.....
لبخند رضایت مندانه ای زد.....
# می خواستم یه چیزی بهت بگم.....
+اونم میدونم.....
شرایط برای پارت بعد
○۱۰۰ کامنت
○۳۰ لایک
بوس به کله های خوشملتون=)
(ا/ت ویو)
با سردرد خفیفی چشمامو باز کردم.....
دور و برمو نگاهی انداختم......به دستم نگاه کردم که سرم توی دستم رو دیدم.....
به زور بلند شدم به تاج تخت تکیه دادم......
اطراف و واضح تر نگاه کردم که دیدم چه یونگ دستمو گرفته و خوابه.....
آه.....ببین اینا چه بلایی سرم آوردن که توهم میزنم.....
چشمامو و باز و بسته کردم بلکه توهمم از بین بره ولی نمیرفت.....
+هیچی دیگه.....روانی شدم رفت.....
با دستم تکونی به چه یونگ خیالیم دادم بلکه از بین بره....
وایسا ببینم مگه توهم نیست پس چرا تونستم لمسش کنم......جدی جدی روانی شدم....
که یهو سرشو بلند کرد
÷ بهوش اومدی؟
با قفل شدن چشماش توی چشماش جیغ بنفشی کشیدم و دستمو از توی دستش درآوردم و توی خودم از ترس جمع شدم......
یهو بلند شد
÷ آروم باش.....هیچی نیست.....
+انقدر دیوونه شدم که توی توهمم باهام حرف میزنی؟(حالت صورتش😨)
یهو بلند زد زیر خنده
÷چقد تو خنگی......واقعیم احمق......البته حق داری باور نکنی.....
نیشگونی از لپم گرفتم ببینم بیدارم یا نه.......
÷هنوز باور نکردی؟
اومد نزدیک و دستم و گرفت و فشار داد
÷توهم نزدی.......دیوونه هم نشدی......واقعیم......منم چه یونگ.....
انگار که یه ذره قانع شده باشم پرسیدم
+اما چطور ممکنه؟
لبخند تلخی زد
÷داستان داره.....
+بگو وگرنه....واقعا فکر می کنم دیوونه شدم.....
÷منم مثل تو شدم.....
با گیجی گفتم
+یعنی چی؟
÷بعد از تو.......آقای چوی منو به عنوان سر پرست انتخاب کرد......منم عین تو سد راهشون بودم.....که خیلی راحت برم داشتن......
نفسی عمیقی کشیدم......انقدر اتفاقات عجیب و غریب اینجا افتاده بود که دیگه باور کردن این اتفاق برام هیچی بود.....
+مگه چند روز گذشته که اینهمه اتفاق افتاده؟
÷تو دقیقا سه روزه بیهوشی.....توی این سه روزه من اومدم اینجا.....برام همه چی رو تعریف کردن.....بعدم که شدم ندیمه اینجا.....اتفاقات زیادی افتاده توی این سه روزه.....
+چطور انقدر راحت باهاش کنار اومدی؟
دوباره لبخند تلخی زد و جواب داد
÷هنوز کامل باهاش کنار نیومدم......اما دارم سعیمو می کنم.....اما اینکه تو هستی دلگرمم میکنه.....
بعد دستاشو باز کرد تا برم بغلش.....منم متقابلا بغلش کردم.....
بعد یهو از بغلم دراومد و با حالت عصبی خنده داری گفت
÷من برای توعه خر چقدر اشک ریختم
خنده ای کردم
+برا چی؟
÷وقتی خبر مرگتو آوردن.......نمیدونی چه حالی بودم.....
دوباره خنده ای کردم
+واقعا ببخشید......
در باز شد و قامت مارین توی در نمایان شد....
# بالاخره بهوش اومدی؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
# این دوستت ما رو کشت......انقدر نگرانت شد که نگو....
اومد تو و درو بست
چه یونگ با حالت عصبی برگشت سمتش
÷خب بایدم نگران میبودم......مثل خواهره برام....
مارین دستی به علامت تسلیم بالا برد و با خنده گفت
# خیلی خب....خیلی خب.....تسلیم خواهر نمونه.....
با این جملش چه یونگ چشمی براش نازک کرد و هم زمان بلند شد.....
با تعجب گفتم
+کجا داری میری؟
دستگیره درو گرفت و به مارین اشاره کرد و گفت
÷ سرکار خانم با جنابعالی کار داره.......
از این حرفش خندم گرفت
مارین رو به چه یونگ گفت
# برو نترس خواهرتو نمیخورم.....
چه یونگ با حرص رفت بیرون و در و بست......
دو تامون از این کارش لبخندی زدیم.....
مارین به سمت صندلی کنار تخت اومد و روش نشست
# بهتری؟
+اوهوم
# بهت گفتم که......
+لازم نیست چیزی بگی......خودم میدونم اشتباه کردم و دست روی خط قرمز جونگ کوک گذاشتم.....و حالا تاوانشم دیدم.....
لبخند رضایت مندانه ای زد.....
# می خواستم یه چیزی بهت بگم.....
+اونم میدونم.....
شرایط برای پارت بعد
○۱۰۰ کامنت
○۳۰ لایک
بوس به کله های خوشملتون=)
۵۴.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.