احساس او
𝐏𝟐𝟗
رفتم تو اتاق بابام و اونو رو ویلچرش گذاشتم بعدم چمدونو برداشتم و از در پشتی خونه فرار کردم.....
حالم بد بود و یهو انرژی پام خالی میشد ولی بازم با تمام توان فرار میکردم.
تا اینکه ب جایی رسیدم ک میدونستم دست هیچکس بم نمیرسه....
اولین کاری ک کردم این بود ک مطمعن شم جی پی اس گوشیم خاموشه بعدم ب بابام خیره شدم
بابا:دخترم چرا بهم نمیگی چی شده؟
من:لازم نیست شما خودتونو ناراحت کنید. درضمن جای عملتون خوب شده دیگه از فردا باید برید کلاس فیزیک درمانی.
بابا:باشه ولی اول بگو چه اتفاقی افتادع؟
من:میگم ولی به موقش
نزدیک 10 دقیقه همون جا وایسادم تا فکر کنم کجا باید بریم.اولا فکر آواره بودن تو خیابونا تو سرم بود ولی الان میدونم کجا باید بریم
باید بریم.........................................
خونه عمه
هم اینمه اون میتونه از بابام مراقبت کنه هم اینکه اونا خونشون بزرگه میتونیم ی اتاق از اونجا داشته باشیم
با ویلچر پیاده تا خونه عمه رفتیم خونشون تو ی محله سطح متوسط توی سئوله....
من میتونم باشرایط اونجا کنار بیام(چون خونه ا.ت توی گانگام و توی یک خونه بزرگ و خوب بوده)
الان نامادری توی خونه ای ک بابام با جون کندن بدستش آورده داره زندگی میکنه و همین طور اون خونه یادگار همه ی خاطرات با مامانمه پس رفتن از اونجا واس بابام از منم سخت تره
من میدونم اون نمیتونه از اون خونه و همه داراییاش دست بکشه ولی تا اطلاع ثانوی مجبوریم
«زنگ آیفونو زدم»
عمه:بله؟
من:سلام عمه
عمه:سلام خوشگلم
_درو باز کرد_
رفتیم داخل.
عمه:سلام.*تعجب چ بلایی سر بابات اومده(از اونجایی که عمه ـم با نامادری مشکل داره خیلی وقته ک از خونواده ا.ت خبری نداره)
من:داستانش مفصله
بابا:اگه مشکل منم باید بگم حالم خوبه خیلی خودتو ناراحت نکن
من:(در گوش عمه) عمه ما با نامادریم به ی مشکلی برخوردیم که اگه بشه یمدت خونه شما بمونیم
عمه:البته... خیلیم خوش اومدید
بعدم مارو ب طرف یکی از اتاقا راهنمایی کرد....
ادامه دارد....
رفتم تو اتاق بابام و اونو رو ویلچرش گذاشتم بعدم چمدونو برداشتم و از در پشتی خونه فرار کردم.....
حالم بد بود و یهو انرژی پام خالی میشد ولی بازم با تمام توان فرار میکردم.
تا اینکه ب جایی رسیدم ک میدونستم دست هیچکس بم نمیرسه....
اولین کاری ک کردم این بود ک مطمعن شم جی پی اس گوشیم خاموشه بعدم ب بابام خیره شدم
بابا:دخترم چرا بهم نمیگی چی شده؟
من:لازم نیست شما خودتونو ناراحت کنید. درضمن جای عملتون خوب شده دیگه از فردا باید برید کلاس فیزیک درمانی.
بابا:باشه ولی اول بگو چه اتفاقی افتادع؟
من:میگم ولی به موقش
نزدیک 10 دقیقه همون جا وایسادم تا فکر کنم کجا باید بریم.اولا فکر آواره بودن تو خیابونا تو سرم بود ولی الان میدونم کجا باید بریم
باید بریم.........................................
خونه عمه
هم اینمه اون میتونه از بابام مراقبت کنه هم اینکه اونا خونشون بزرگه میتونیم ی اتاق از اونجا داشته باشیم
با ویلچر پیاده تا خونه عمه رفتیم خونشون تو ی محله سطح متوسط توی سئوله....
من میتونم باشرایط اونجا کنار بیام(چون خونه ا.ت توی گانگام و توی یک خونه بزرگ و خوب بوده)
الان نامادری توی خونه ای ک بابام با جون کندن بدستش آورده داره زندگی میکنه و همین طور اون خونه یادگار همه ی خاطرات با مامانمه پس رفتن از اونجا واس بابام از منم سخت تره
من میدونم اون نمیتونه از اون خونه و همه داراییاش دست بکشه ولی تا اطلاع ثانوی مجبوریم
«زنگ آیفونو زدم»
عمه:بله؟
من:سلام عمه
عمه:سلام خوشگلم
_درو باز کرد_
رفتیم داخل.
عمه:سلام.*تعجب چ بلایی سر بابات اومده(از اونجایی که عمه ـم با نامادری مشکل داره خیلی وقته ک از خونواده ا.ت خبری نداره)
من:داستانش مفصله
بابا:اگه مشکل منم باید بگم حالم خوبه خیلی خودتو ناراحت نکن
من:(در گوش عمه) عمه ما با نامادریم به ی مشکلی برخوردیم که اگه بشه یمدت خونه شما بمونیم
عمه:البته... خیلیم خوش اومدید
بعدم مارو ب طرف یکی از اتاقا راهنمایی کرد....
ادامه دارد....
۳.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.