فیک تهیونگ پارت 5
فیک تهیونگ پارت 5
( کادر مهربانی)
اشکاشو پاک کردو گفت
تهیونگ:نه ناراحت نیستم
کمی مکث کردیم ک گفت
تهیونگ:وقتی فهمیدم دیر شد بود 50درصد بدنش در گیر بود و بدنش قدرت نگه داری یه دارو های شیمی در مانی نداشت،من هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم ولی نشد (با بغض و لرز میگه) من خودم و مقصر اینکار میدونم الانم وقتی بیمار میبینم تمام تلاشم و میکنم ک نجاتش بدم
میسو:عاا خب فراموشش کنید چطور دکتر شدید
یکمی نفسش گرفته شده بود ک گفت
تهیونگ:الان وقت استراختمه بیا بریم حیاط بیمارستان تا بگم
میسو:باشه
رفتیم طرف حیاط و همین ک از ساختمون بیمارستان خارج شدیم وایستاد سرشو رو ب اسمون گرفت و چشماشو بست چند دقیقه ای همینجوری وایستادو بعد سرش و اورد پایین و چشماشو باز کرد و رفت طرف ی نیمکت و روش نشست من نشستم ک گفت
تهیونگ:خواهر من ارزوش این بود ک من دکتر شم فقط بخاطر اون
میسو:اها
با خودم گفتم فقط بخاطر این یک کلمه من و تا اینجا کشونده
میسو:دیگ تایم استراحت تونو مر نمی کنم پاشدم تعظیم کردم و رفتم اونم سرش و بالا پایین میکرد
رفتم داخل ک دیدم انبوهی از پرستار داخل و همهمه ی خیلی بدی ایجاد کرده من ک ی ادم سالم بودم آزار میدیم چ برسه بچه هایی ک بیمار مخصوصا کسایی ک از شیمی درمانی اومدن رفت و ب چندتا شون گفتم ساکت ک هیج توجهی نکردن و از ی کمپ حرف میزدن
توی حیاهوی گم شدم ک ی نفر تو بلند گو بخش داد زد یا ساکت میشید یا پروند و کارت کار در بیمارستان باطل میشه همه ساکت شدن بخاطر این ک بفهمم ک داد زده رفتم جلو رفتم رو صندلی ک دیدم دکتر کیم تهیونگ ک بعد از سکوت همه گفت
دکتر کیم:هعی خانمی ک روی صندلی سیر میکنی اونجا برا نشستن
با ی لحنی گفت ک صدا خندشون و خوردن خیلی حس بدی بهم دست داد برای همین اومدم پایین و خیلی رفتم تو خودم ی لخظه با خودم گفت حق دارن بهت بد بگن://
تهیونگ رفت داخل اتاقش و بقیه پرا کنده شدن احساس خجالت داشتم بخاطر همین از بیمارستان خارج شدم و سمت بوفه رفام و ی قهوه اماده گرفتم و تو خیابون راه افتادم
( کادر مهربانی)
اشکاشو پاک کردو گفت
تهیونگ:نه ناراحت نیستم
کمی مکث کردیم ک گفت
تهیونگ:وقتی فهمیدم دیر شد بود 50درصد بدنش در گیر بود و بدنش قدرت نگه داری یه دارو های شیمی در مانی نداشت،من هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم ولی نشد (با بغض و لرز میگه) من خودم و مقصر اینکار میدونم الانم وقتی بیمار میبینم تمام تلاشم و میکنم ک نجاتش بدم
میسو:عاا خب فراموشش کنید چطور دکتر شدید
یکمی نفسش گرفته شده بود ک گفت
تهیونگ:الان وقت استراختمه بیا بریم حیاط بیمارستان تا بگم
میسو:باشه
رفتیم طرف حیاط و همین ک از ساختمون بیمارستان خارج شدیم وایستاد سرشو رو ب اسمون گرفت و چشماشو بست چند دقیقه ای همینجوری وایستادو بعد سرش و اورد پایین و چشماشو باز کرد و رفت طرف ی نیمکت و روش نشست من نشستم ک گفت
تهیونگ:خواهر من ارزوش این بود ک من دکتر شم فقط بخاطر اون
میسو:اها
با خودم گفتم فقط بخاطر این یک کلمه من و تا اینجا کشونده
میسو:دیگ تایم استراحت تونو مر نمی کنم پاشدم تعظیم کردم و رفتم اونم سرش و بالا پایین میکرد
رفتم داخل ک دیدم انبوهی از پرستار داخل و همهمه ی خیلی بدی ایجاد کرده من ک ی ادم سالم بودم آزار میدیم چ برسه بچه هایی ک بیمار مخصوصا کسایی ک از شیمی درمانی اومدن رفت و ب چندتا شون گفتم ساکت ک هیج توجهی نکردن و از ی کمپ حرف میزدن
توی حیاهوی گم شدم ک ی نفر تو بلند گو بخش داد زد یا ساکت میشید یا پروند و کارت کار در بیمارستان باطل میشه همه ساکت شدن بخاطر این ک بفهمم ک داد زده رفتم جلو رفتم رو صندلی ک دیدم دکتر کیم تهیونگ ک بعد از سکوت همه گفت
دکتر کیم:هعی خانمی ک روی صندلی سیر میکنی اونجا برا نشستن
با ی لحنی گفت ک صدا خندشون و خوردن خیلی حس بدی بهم دست داد برای همین اومدم پایین و خیلی رفتم تو خودم ی لخظه با خودم گفت حق دارن بهت بد بگن://
تهیونگ رفت داخل اتاقش و بقیه پرا کنده شدن احساس خجالت داشتم بخاطر همین از بیمارستان خارج شدم و سمت بوفه رفام و ی قهوه اماده گرفتم و تو خیابون راه افتادم
۲۶.۴k
۰۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.