روح آبی
#روح آبی
#پارت۱۹
با گردن درد از خواب بلند شد باید به کلاس هنر می رفت
خب زیاد بزرگش نکرده باشه از وقتی با اون بچه ها بود کمی آروم تر بود البته این بخاطر این هفته بود که فردا به اتمام می رسید نه؟
خندید حتی خودش هم می دونست چطور آدمیه
بعد از زدن عطری تلخ از خونه خارج شد
توی راه داشت به هیا فکر می کرد
واقعا نباید از این فراتر می رفتن
شادی برای کوک منع بود و اگه دچارش می شد باید ترکش می کرد پس تا همین حد خوب رفتار کردن کافی بود
البته که تصمیم امسالش متفاوت بود و اون بلاخره دلش می خواست روز کریسمس این کارو بکنه
خودکشی!
خیلی منتظرش بود اما هنوز ماه های زیادی مونده بود
از ماشین پیاده شد و به سمت بچه ها رفت
همه بغلش کردن
_اوپا همسرت کجاست؟
کوک با تعجب به پسر زل زد
_کی؟
_همون دختر خوشگله دیگه
کودک گفت و کوک متوجه منظورش شد هیا امروز نیومده بود
_اون اولا فقط دوستمه دوما...
صدای در حرفش رو قطع کرد و همه به سمت هیا هجوم بردن
خندید و به سمت جایگاهش رفت
بخاطر امتحانش دیر اومد و حالا کنار کوک به بچه ها زل زده بود
_دیر اومدی
_هوم امتحان داشتم و خب به معنای واقعی کلمه ری.دم
کوک خنده ی کوتاهی کرد و به طرفش برگشت
_استادم خواسته در عوض یه رمان با موضوع اختلال ناشی از مصرف مواد مخدر بنویسم!
کوک نگاهی به رو به روش انداخت
_هوم خب ایده ای داری؟
_نه باید با یه شخص معتاد سخن گویم
کوک خندید و به جلو خیره شد
_خب میتونم در عوض جور کردن این کلاس و کادوی دیشبت بهت کمک کنم
هیا با تعجب به کوک چشم دوخت و سوالاتی در ذهنش ردیف شد
سیگار میکشه؟!یا منظورش یکی دیگست؟!
چرا؟!
چرا بهم کمک می کنه؟!
جبران؟!
_هی
با تکون خوردن دست کوک جلوی صورتش به خودش اومد
_واقعا..ازت ممنونم
خودش رو درون بغلش پرت کرد و کوک اون رو جدا کرد
_اوکی اینقدر نچسب
هیا با دلخوری نگاهی کرد و بعد به بچه ها که همو رنگی می کردن
نقشه ای شوم در ذهنش شکل گرفت
قلموی کنارش رو برداشت و توی رنگ قرمز زد در کسری از ثانیه قلمو رو روی لپه کوک مالید
_آی هیا!
بلافاصله بدو بدو از اونجا دور شد و کوک با همون قلمو دنبالش کرد
بهش رسید و به دیوار چسبوندش
قلمو رو روی پیشونیش کشید
تلافی کرد
_هی سخته برات بفهمی از لبخند خوشم نمیاد
هیا ابروهاش رو بالا انداخت
_چی؟
_از خندیدن بدم میاد دیگه نه خودت بخند نه منو بخندون
هیا اول تحلیل کرد و بعد سعی کرد طبق خواسته کوک پیش بره تا دوستیشون بهم نخوره
_اوکی حواسم هست
کوک ازش فاصله گرفت و به سمت کلاس رفت
خندیدن هیا براش زیباترین منظره ی دنیا بود
نمیدونست شاید حسش برگشته
ولی باید ازش دور می شد چون حقش نبود
هم بخاطر خانوادش و هم بخاطر ترک بی دلیلش
#پارت۱۹
با گردن درد از خواب بلند شد باید به کلاس هنر می رفت
خب زیاد بزرگش نکرده باشه از وقتی با اون بچه ها بود کمی آروم تر بود البته این بخاطر این هفته بود که فردا به اتمام می رسید نه؟
خندید حتی خودش هم می دونست چطور آدمیه
بعد از زدن عطری تلخ از خونه خارج شد
توی راه داشت به هیا فکر می کرد
واقعا نباید از این فراتر می رفتن
شادی برای کوک منع بود و اگه دچارش می شد باید ترکش می کرد پس تا همین حد خوب رفتار کردن کافی بود
البته که تصمیم امسالش متفاوت بود و اون بلاخره دلش می خواست روز کریسمس این کارو بکنه
خودکشی!
خیلی منتظرش بود اما هنوز ماه های زیادی مونده بود
از ماشین پیاده شد و به سمت بچه ها رفت
همه بغلش کردن
_اوپا همسرت کجاست؟
کوک با تعجب به پسر زل زد
_کی؟
_همون دختر خوشگله دیگه
کودک گفت و کوک متوجه منظورش شد هیا امروز نیومده بود
_اون اولا فقط دوستمه دوما...
صدای در حرفش رو قطع کرد و همه به سمت هیا هجوم بردن
خندید و به سمت جایگاهش رفت
بخاطر امتحانش دیر اومد و حالا کنار کوک به بچه ها زل زده بود
_دیر اومدی
_هوم امتحان داشتم و خب به معنای واقعی کلمه ری.دم
کوک خنده ی کوتاهی کرد و به طرفش برگشت
_استادم خواسته در عوض یه رمان با موضوع اختلال ناشی از مصرف مواد مخدر بنویسم!
کوک نگاهی به رو به روش انداخت
_هوم خب ایده ای داری؟
_نه باید با یه شخص معتاد سخن گویم
کوک خندید و به جلو خیره شد
_خب میتونم در عوض جور کردن این کلاس و کادوی دیشبت بهت کمک کنم
هیا با تعجب به کوک چشم دوخت و سوالاتی در ذهنش ردیف شد
سیگار میکشه؟!یا منظورش یکی دیگست؟!
چرا؟!
چرا بهم کمک می کنه؟!
جبران؟!
_هی
با تکون خوردن دست کوک جلوی صورتش به خودش اومد
_واقعا..ازت ممنونم
خودش رو درون بغلش پرت کرد و کوک اون رو جدا کرد
_اوکی اینقدر نچسب
هیا با دلخوری نگاهی کرد و بعد به بچه ها که همو رنگی می کردن
نقشه ای شوم در ذهنش شکل گرفت
قلموی کنارش رو برداشت و توی رنگ قرمز زد در کسری از ثانیه قلمو رو روی لپه کوک مالید
_آی هیا!
بلافاصله بدو بدو از اونجا دور شد و کوک با همون قلمو دنبالش کرد
بهش رسید و به دیوار چسبوندش
قلمو رو روی پیشونیش کشید
تلافی کرد
_هی سخته برات بفهمی از لبخند خوشم نمیاد
هیا ابروهاش رو بالا انداخت
_چی؟
_از خندیدن بدم میاد دیگه نه خودت بخند نه منو بخندون
هیا اول تحلیل کرد و بعد سعی کرد طبق خواسته کوک پیش بره تا دوستیشون بهم نخوره
_اوکی حواسم هست
کوک ازش فاصله گرفت و به سمت کلاس رفت
خندیدن هیا براش زیباترین منظره ی دنیا بود
نمیدونست شاید حسش برگشته
ولی باید ازش دور می شد چون حقش نبود
هم بخاطر خانوادش و هم بخاطر ترک بی دلیلش
۳.۰k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.