بیست و شش سال بعد از این؛
بیست و شش سال بعد از این؛
یک روز نشسته ام برگه های امتحان دانشجویانم را تصحیح می کنم و همان طور با خودم غر می زنم که چرا این همه بی دقتند...خط می زنم روی سؤال سوم و کنارش می نویسم 0/5 -.... یا اصلن ایستاده ام پای گاز و شوری قرمه سبزی ام را می چشم،مثل همین فیلمها که قاشق را می زنند توی خورش و می آورند سمت دهانشان...و به این نتیجه می رسند هنوز کم نمک است...؛نمکدان توی دومین کابینت از سمت راست کنار گاز است... بالاخره از این حالت ها که گفتم خارج نیست... بعد احتمالن دخترم که تازه18سالش شده می آید توی هال،کنار همان پنجره ی آفتابگیر که عادت دارم موقع تصحیح برگه ها بنشینم
_می آید توی آشپزخانه...برعکس همیشه قاشق تمیز برنمی دارد تا به قرمه سبزی توی قابلمه پاتک بزند..
می نشیند روی صندلی و دست هایش را می گذارد زیر چانه اش...خیره می شود به من و حتمن نمی داند چطور سؤالش را بپرسد...البته اگر تا آن لحظه هنوز نفهمیده باشم...
صدایش را صاف می کند و موهای لخت خرمایی اش را از جلوی چشم هایش کنار می زند...
من هنوز ساکتم...
دارم دنبال نمکدان لعنتی می گردم که توی دومین کابینت از سمت راست،کنار گاز نیست... _مامان،شما اولین بار کی عاشق شدی؟! دلم هری می ریزد پایین،نه به خاطر سؤالش...نه!
قاعدتن همین طور بی دلیل نمی پرسد...یک چیزی مغزش را قلقلک داده...دلش را نمی دانم هنوز... +احتمالن15،16سالگی...
_چرا احتمالن؟!
+،چون درموردش مطمئن نیستم!
_15،16سالگی یه کم زود نیس؟
+واسه همین می گم درموردش مطمئن نیستم!شاید صرفن "تلقین" بود! "تلقین" را چندبار تکرار می کند...خوشش نمی آید انگار... _پس چرا نشد؟
+آدم خیلی وقتا اشتباه می کنه...
_دوسش نداشتین مگه؟!
+چرا...زیاد...ولی نمی شد!اون حسی که من بهش داشتم تو وجودش پیدا نمی شد...وقتی تو تموم بشی و اون دست نخورده بمونه،ینی اوضاع خوب نیس!وقتی فقط یه "دل" درگیره،هیچی پیش نمی ره...من یه جورایی تموم شدم!_من دلم نمی خواد تموم بشم!
+چرا انقد یهو بزرگ شدی تو بچه؟
_آدم خیلی وقتا اشتباه می کنه... می خندد...
من هم می خندم و زل می زنم به چشم های براقش...ازهمان برق ها که آدم را می ترساند...
من می شناسم این حجم از ستاره را...
یاد سال های قبل می افتم دختری که چشم هایش همین قدر ستاره داشت
بزرگ شده بود آن زمان اما نه این قدر...
باید خوشحال باشم؟!
نمی دانم...
نمکدان لعنتی جلوی چشمم،روی میز بود... #مریم_خسروی
#pic_firik #topcaptures #i_owe_myself #iran_art_pic #thstreetlife #honar_doostan #_chilik_ #portraitphotography #portraitmood #makeportraits #pic_poem #istgahe_honar #
یک روز نشسته ام برگه های امتحان دانشجویانم را تصحیح می کنم و همان طور با خودم غر می زنم که چرا این همه بی دقتند...خط می زنم روی سؤال سوم و کنارش می نویسم 0/5 -.... یا اصلن ایستاده ام پای گاز و شوری قرمه سبزی ام را می چشم،مثل همین فیلمها که قاشق را می زنند توی خورش و می آورند سمت دهانشان...و به این نتیجه می رسند هنوز کم نمک است...؛نمکدان توی دومین کابینت از سمت راست کنار گاز است... بالاخره از این حالت ها که گفتم خارج نیست... بعد احتمالن دخترم که تازه18سالش شده می آید توی هال،کنار همان پنجره ی آفتابگیر که عادت دارم موقع تصحیح برگه ها بنشینم
_می آید توی آشپزخانه...برعکس همیشه قاشق تمیز برنمی دارد تا به قرمه سبزی توی قابلمه پاتک بزند..
می نشیند روی صندلی و دست هایش را می گذارد زیر چانه اش...خیره می شود به من و حتمن نمی داند چطور سؤالش را بپرسد...البته اگر تا آن لحظه هنوز نفهمیده باشم...
صدایش را صاف می کند و موهای لخت خرمایی اش را از جلوی چشم هایش کنار می زند...
من هنوز ساکتم...
دارم دنبال نمکدان لعنتی می گردم که توی دومین کابینت از سمت راست،کنار گاز نیست... _مامان،شما اولین بار کی عاشق شدی؟! دلم هری می ریزد پایین،نه به خاطر سؤالش...نه!
قاعدتن همین طور بی دلیل نمی پرسد...یک چیزی مغزش را قلقلک داده...دلش را نمی دانم هنوز... +احتمالن15،16سالگی...
_چرا احتمالن؟!
+،چون درموردش مطمئن نیستم!
_15،16سالگی یه کم زود نیس؟
+واسه همین می گم درموردش مطمئن نیستم!شاید صرفن "تلقین" بود! "تلقین" را چندبار تکرار می کند...خوشش نمی آید انگار... _پس چرا نشد؟
+آدم خیلی وقتا اشتباه می کنه...
_دوسش نداشتین مگه؟!
+چرا...زیاد...ولی نمی شد!اون حسی که من بهش داشتم تو وجودش پیدا نمی شد...وقتی تو تموم بشی و اون دست نخورده بمونه،ینی اوضاع خوب نیس!وقتی فقط یه "دل" درگیره،هیچی پیش نمی ره...من یه جورایی تموم شدم!_من دلم نمی خواد تموم بشم!
+چرا انقد یهو بزرگ شدی تو بچه؟
_آدم خیلی وقتا اشتباه می کنه... می خندد...
من هم می خندم و زل می زنم به چشم های براقش...ازهمان برق ها که آدم را می ترساند...
من می شناسم این حجم از ستاره را...
یاد سال های قبل می افتم دختری که چشم هایش همین قدر ستاره داشت
بزرگ شده بود آن زمان اما نه این قدر...
باید خوشحال باشم؟!
نمی دانم...
نمکدان لعنتی جلوی چشمم،روی میز بود... #مریم_خسروی
#pic_firik #topcaptures #i_owe_myself #iran_art_pic #thstreetlife #honar_doostan #_chilik_ #portraitphotography #portraitmood #makeportraits #pic_poem #istgahe_honar #
۶.۸k
۲۲ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.