رمان ارباب من پارت:۱۱۲
بعد هم سریع از جاش پاشد و به سمت آشپزخونه رفت.
بهراد از کارش خنده اش گرفته بود اما به محض اینکه چشمش به قیافه من افتاد اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ تو چته؟ چرا مثل سگی؟
_ انتظار داری پاشم برات برقصم؟
نگاه هیزی بهم انداخت و گفت:
_ بدم نمیاد
_ برو بابا
_ عُنُق مثلا روز عیده
_ برای من مثل روز مرگه!
_ از بس بی لیاقتی
تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم:
دیروز که باهام مثل یه حیوون رفتار کردی...
حرفم رو قطع کرد و با پوزخند گفت:
_ چندبار بگم؟ اون مدلش اونجوری بود،
_ هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر ازت متنفر میشم
_ باید یاد بگیری با این شرایط کنار بیای!
قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ من الان باید کنار خونواده ام باشم
_ هستی که
_ نکنه خودت رو خونواده ی من حساب میکنی؟
_ آره دیگه، مگه غیر از اینه
پوزخند پر از حرصی زدم و گفتم:
_ حرف زدن با توی نفهم اشتباهه
_ سپیده خفه شو و بذار یه روز باهات درست رفتار کنم
درد دلم تازه شده بود و اشکام یکی یکی روی صورتم میریختن!
وقتی دید دارم گریه میکنم با کلافگی موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:
_ بابا چه مرگته؟
_ حالم از تو و این خونه به هم میخوره
_ تو همیشه من رو به وجد میاری!
_ عوضی تو به چه حقی اینکار رو کردی؟
صورتش رو همونطور نزدیک صورتم نگه داشت و آروم گفت:
_ اولاً که فرناز از آشپزخونه اومد بیرون و داشت نگاهمون میکرد، منم برای اینکه نفهمه داریم دعوا میکنیم اینکار رو کردم...
بهراد از کارش خنده اش گرفته بود اما به محض اینکه چشمش به قیافه من افتاد اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ تو چته؟ چرا مثل سگی؟
_ انتظار داری پاشم برات برقصم؟
نگاه هیزی بهم انداخت و گفت:
_ بدم نمیاد
_ برو بابا
_ عُنُق مثلا روز عیده
_ برای من مثل روز مرگه!
_ از بس بی لیاقتی
تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم:
دیروز که باهام مثل یه حیوون رفتار کردی...
حرفم رو قطع کرد و با پوزخند گفت:
_ چندبار بگم؟ اون مدلش اونجوری بود،
_ هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر ازت متنفر میشم
_ باید یاد بگیری با این شرایط کنار بیای!
قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ من الان باید کنار خونواده ام باشم
_ هستی که
_ نکنه خودت رو خونواده ی من حساب میکنی؟
_ آره دیگه، مگه غیر از اینه
پوزخند پر از حرصی زدم و گفتم:
_ حرف زدن با توی نفهم اشتباهه
_ سپیده خفه شو و بذار یه روز باهات درست رفتار کنم
درد دلم تازه شده بود و اشکام یکی یکی روی صورتم میریختن!
وقتی دید دارم گریه میکنم با کلافگی موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:
_ بابا چه مرگته؟
_ حالم از تو و این خونه به هم میخوره
_ تو همیشه من رو به وجد میاری!
_ عوضی تو به چه حقی اینکار رو کردی؟
صورتش رو همونطور نزدیک صورتم نگه داشت و آروم گفت:
_ اولاً که فرناز از آشپزخونه اومد بیرون و داشت نگاهمون میکرد، منم برای اینکه نفهمه داریم دعوا میکنیم اینکار رو کردم...
۱۷.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲