رمان ارباب من پارت: ۱۱۴
با شنیدن سروصدا از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.
به پله ی آخری که رسیدم با دیدن فرهاد، سرجام ایستادم اما قبل از اینکه چیزی بگم بهراد ضربه ی محکمی به سینه اش زد و گفت:
_ دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت!
اینبار فرناز با عصبانیت بین اون دوتا قرار گرفت و گفت:
_ چرا نمیخوای ببینیش؟ چون حقیقت رو بهم گفت؟
_ چون پاش رو از گلیمش درازتر کرد
فرهاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
_ به جون مامان بابا قسم من نمیدونستم که فرناز نمیدونه
_ تو گوه خوردی، من رو خر فرض نکن
فرناز با اخم نگاهش کرد و گفت:
_ این چه طرز حرف زدنه؟
_ تو یکی حرف نزن!
_ اتفاقا اون تویی که نباید حرف بزنی!
_ تو خونه ی خودم نمیتونی به من دستور بدی
فرناز با عصبانیت دوتا دستای بهراد رو گرفت و گفت:
_ بهراد تو کِی اینطوری شدی؟ تو دزد نبودی!
_ من دزدی نکردم
_ تو اون دختر رو به اجبار و تهدید تو این خونه نگه زندانی کردی
_ من خریدمش
فرناز با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود گفت:
_ اون یه انسانه
_ خب چیکار کنم؟
_ تو حق نداری چیزی رو به اون تحمیل کنی!
_ تو نمیتونی تایین کنی من چه حقی دارم!
با ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم طوری که من به زور شنیدم، گفت:
_ باور نمیکنم این تو باشی!
_ برام مهم نیست
_ تو کِی انقدر بد شدی؟
_ من بد نشدم، بدم کردن
فرهاد نگاهش کرد و گفت:
_ کی بدت کرد اخه؟
پوزخندی زد و با لحن تلخی گفت:
_ همونایی که شما دوتا اسمشون رو گذاشتید پدر و مادر
_ بهراد!
_ هان؟ چیه؟ یلدا بخاطر اونا مُرده، بخاطر اونا الان پیش من نیست، من بخاطر لجبازی اونا به این روز افتادم!
فرناز اشکاش رو پاک کرد و گفت:
_ داداش توروخدا انقدر خودت رو اذیت نکن
_ من تا روزی که بمیرم همینم!
فرناز دوباره خواست چیزی بگه که چشمش به من افتاد، اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت:
_ سپیده
پله آخری رو هم پایین رفتم اما جلوتر نرفتم و همونجا ایستادم...
به پله ی آخری که رسیدم با دیدن فرهاد، سرجام ایستادم اما قبل از اینکه چیزی بگم بهراد ضربه ی محکمی به سینه اش زد و گفت:
_ دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت!
اینبار فرناز با عصبانیت بین اون دوتا قرار گرفت و گفت:
_ چرا نمیخوای ببینیش؟ چون حقیقت رو بهم گفت؟
_ چون پاش رو از گلیمش درازتر کرد
فرهاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
_ به جون مامان بابا قسم من نمیدونستم که فرناز نمیدونه
_ تو گوه خوردی، من رو خر فرض نکن
فرناز با اخم نگاهش کرد و گفت:
_ این چه طرز حرف زدنه؟
_ تو یکی حرف نزن!
_ اتفاقا اون تویی که نباید حرف بزنی!
_ تو خونه ی خودم نمیتونی به من دستور بدی
فرناز با عصبانیت دوتا دستای بهراد رو گرفت و گفت:
_ بهراد تو کِی اینطوری شدی؟ تو دزد نبودی!
_ من دزدی نکردم
_ تو اون دختر رو به اجبار و تهدید تو این خونه نگه زندانی کردی
_ من خریدمش
فرناز با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود گفت:
_ اون یه انسانه
_ خب چیکار کنم؟
_ تو حق نداری چیزی رو به اون تحمیل کنی!
_ تو نمیتونی تایین کنی من چه حقی دارم!
با ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم طوری که من به زور شنیدم، گفت:
_ باور نمیکنم این تو باشی!
_ برام مهم نیست
_ تو کِی انقدر بد شدی؟
_ من بد نشدم، بدم کردن
فرهاد نگاهش کرد و گفت:
_ کی بدت کرد اخه؟
پوزخندی زد و با لحن تلخی گفت:
_ همونایی که شما دوتا اسمشون رو گذاشتید پدر و مادر
_ بهراد!
_ هان؟ چیه؟ یلدا بخاطر اونا مُرده، بخاطر اونا الان پیش من نیست، من بخاطر لجبازی اونا به این روز افتادم!
فرناز اشکاش رو پاک کرد و گفت:
_ داداش توروخدا انقدر خودت رو اذیت نکن
_ من تا روزی که بمیرم همینم!
فرناز دوباره خواست چیزی بگه که چشمش به من افتاد، اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت:
_ سپیده
پله آخری رو هم پایین رفتم اما جلوتر نرفتم و همونجا ایستادم...
۱۳.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.