رمان ارباب من پارت: ۱۱۳
_ خب؟
_ دوماً که من همه کاری با تو کردم بعد الان میگی به چه حقی بوسم کردی؟! اسکلی چیزی هستی؟
دستش رو از کمرم جدا کردم و گفتم:
_ به حیوون بودنت افتخار میکنی عوضی؟!
اما قبل از اینکه بخواد دهن کثیفش رو باز کنه و چیزی بگه، صدای فرناز از پشت سرم اومد که میگفت:
_ خب خب زوج عاشق، میز آماده اس بیایید ناهار
_ باشه آبجی الان میاییم
این رو گفت و بعد هم دستم رو گرفت و به سمت میز رفت و منم با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
روی صندلی نشستم اما اصلا میل نداشتم و دلم غذا نمیخواست پس بدون اینکه برنج بکشم با چنگالم یکم کاهو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
یکم که گذشت صدای فرناز بلند شد:
_ سپیده؟
_ جانم؟
_ چرا چیزی نمیخوری؟
_ زیاد گشنه ام نیست
_ وا مگه چیزی خوردی؟
_ نه ولی میل ندارم
قاشقش رو داخل بشقابش انداخت و گفت:
_ ای بابا، مثل اینکه لازم شد تو و خونواده ات رو آشتی بدم
سریع سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ نه بابا لازم نیست!
_ ولی خیلی باعث ناراحتیت شده
یه نگاه به بهراد که با تهدید بهم زل زده بود انداختم و گفتم:
_ نه من فکرم درگیر یه چیز دیگه اس
_ درگیر چی؟
وای حالا خر بیار و باقالی بار کن!
الان من چه جواب قانع کننده ای به این بشر بدم تا بیخیال بشه؟
داشتمدنبال یه جواب میگشتم اما قبل از اینکه من چیزی بگم بهراد با لحن آرومی گفت:
_ فکرش درگیر کارشه، تازگیا یکم به مشکل برخورده
_ عه، خب امیدوارم رفع بشه
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ مرسی
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ من برم یکم استراحت کنم تا سرحال بشم
بهراد نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ آره حتما سرحال شو
_ باشه
و دیگه چیزی نگفتم و بعد از اینکه لبخندی به فرناز و اکرم خانم زدم، به سمت پله ها راه افتادم...
_ دوماً که من همه کاری با تو کردم بعد الان میگی به چه حقی بوسم کردی؟! اسکلی چیزی هستی؟
دستش رو از کمرم جدا کردم و گفتم:
_ به حیوون بودنت افتخار میکنی عوضی؟!
اما قبل از اینکه بخواد دهن کثیفش رو باز کنه و چیزی بگه، صدای فرناز از پشت سرم اومد که میگفت:
_ خب خب زوج عاشق، میز آماده اس بیایید ناهار
_ باشه آبجی الان میاییم
این رو گفت و بعد هم دستم رو گرفت و به سمت میز رفت و منم با اکراه به دنبالش کشیده شدم.
روی صندلی نشستم اما اصلا میل نداشتم و دلم غذا نمیخواست پس بدون اینکه برنج بکشم با چنگالم یکم کاهو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
یکم که گذشت صدای فرناز بلند شد:
_ سپیده؟
_ جانم؟
_ چرا چیزی نمیخوری؟
_ زیاد گشنه ام نیست
_ وا مگه چیزی خوردی؟
_ نه ولی میل ندارم
قاشقش رو داخل بشقابش انداخت و گفت:
_ ای بابا، مثل اینکه لازم شد تو و خونواده ات رو آشتی بدم
سریع سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ نه بابا لازم نیست!
_ ولی خیلی باعث ناراحتیت شده
یه نگاه به بهراد که با تهدید بهم زل زده بود انداختم و گفتم:
_ نه من فکرم درگیر یه چیز دیگه اس
_ درگیر چی؟
وای حالا خر بیار و باقالی بار کن!
الان من چه جواب قانع کننده ای به این بشر بدم تا بیخیال بشه؟
داشتمدنبال یه جواب میگشتم اما قبل از اینکه من چیزی بگم بهراد با لحن آرومی گفت:
_ فکرش درگیر کارشه، تازگیا یکم به مشکل برخورده
_ عه، خب امیدوارم رفع بشه
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ مرسی
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ من برم یکم استراحت کنم تا سرحال بشم
بهراد نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ آره حتما سرحال شو
_ باشه
و دیگه چیزی نگفتم و بعد از اینکه لبخندی به فرناز و اکرم خانم زدم، به سمت پله ها راه افتادم...
۱۵.۱k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.